از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه بی اختیار برایت دست تکان دادیم. بعد تو با آن با شال سبزِ آفتابی و لبخند بارانیِ ملیحت ماه شدی ، نشستی توی آسمان، تابیدی روی همه سیاهی های دنیا. از انتهای کوچه که عبور می کردی من و غروب و ابر و اندوه و تمام موجودات غریب آرزو کردیم کاش همیشه کوچه ای وجود داشته باشد و تو در حال عبور باشی و ما اتفاقی نگاهت کنیم و دوباره آفتابِ شالِ بهشتی ات را به ما بتابانی و باران لبخندِ ملیحت را بر ما ببارانی و مهتاب مهربانی ات روشنی باشد روی سیاهی های آن لحظه و تمام لحظه های دنیا...
آخرین ویرایش توسط مدیر: