[ داستانک نویسی | husar کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هوالمحبوب

مشاهده فایل‌پیوست 25411
با سلام

کاربر گرامی @husar
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌دانی اوضاع از چه قرار است؟
من فالوده دوست ندارم؛ از آن رشته‌های انباشته شده به روی هم بیزارم؛ از آن آبلیمویی که رویش می‌ریزند نفرت دارم. آن بوی خنک و آرامش‌بخشش دلمرده‌ام کرده.
نمی‌دانم چه روزی از چه سالی بود. نمی‌دانم دغدغه کدام آینده را داشتم و افسوس کدام گذشته را می‌خوردم. نمی‌دانم عاشق چه رنگی بودم و شب‌ها برای کدام هدف، انگیزه بیدار شدن داشتم.
فقط می‌دانم ظهر بود و هوا گرم بود. فاطمه کنارم بود و می‌خندید اما به یاد ندارم چه چیز او را اینگونه به خنده وا داشته بود.
نمی‌دانم در کدام رویا پرت شده بودم یا در چه فکری شناور بودم.
تنها تصویری که هنوز در ذهنم زندگی می‌کند، درد است. همه چیز درد بود، دردی که به قرمزی می‌زد.
فاطمه دیگر نمی‌خندید و قفسه سینه من هم تنبلی‌اش گرفته بود.
مادرم از دور فقط نگاهم می‌کرد و خاله‌ام به طرفم می‌دوید.
می‌گفتند که: {گریه نکن! جیغ نزن! چیزی نشده.} اما من نه صدای گریه‌ام را می‌شنیدم و نه صدای جیغ‌هایم را. من فقط صدای درد را می‌شنیدم.

28 / آبان / 1399
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
[تنگ کم عرض]

یک...
دخترک مو فرفری نتوانست بفهمد!
داشتم خفه می‌شدم. دیگر جانی برایم نمانده بود. قفسه سی*نه‌ام بدجور می‌سوخت.
صبر کردم تا بلکه اوضاع درست شود؛ چه گفتم؟ صبر کردن؟ مگر صبر کردن هم تاثیری بر وضع نابسمان من داشت؟
می‌شنیدم که می‌گفتند: {ماهی قرمز عمرش زود تموم میشه.} اما آنها خود مرا می‌کشتند؛ والّا من هم می‌توانستم جاودانه بمانم.
دیگر قادر نبودم در این تنگ کم عرض نفس بکشم؛ البته هیچ‌وقت نمی‌توانستم نفس بکشم و فقط تظاهر می‌کردم.
من پر بودم از تظاهر. لبریز بودم از خلقیاتی که از آنِ من نبود. اکنده بودم از غمی که تا ابد در بطن قلبم نهان خواهد ماند.
دو...
می‌گفتند ماهی‌ها آب شش دارند؛ اما انگار ما ماهی قرمزها فاقد آن بودیم.
چشمانم دیگر جایی را نمی‌دیدند. به روی آب در حال حرکت بودم اما مگر اهمیتی داشت؟ نوش دارو بعد از مرگ سهراب کلیشه‌ای غم‌انگیز بود که حال دامن‌گیر من نیز شد.
صداها به یک‌باره خاموش شدند و فقط تیک تاک ساعت به گوشم می‌خورد. من می‌مردم و بعد از من هزاران ماهی قرمز دیگر اسیر این سرنوشت تلخ می‌شدند.
بر زنجیره مرگ پایانی نبود اما مرگ ما بر اثر نادانی این حیوان‌های ناطق پر ادعا بود.
سه...
چرا چیزی نمی‌دیدم؟ صداها به کجا پرواز کرده بودند؟ چرا نمی‌توانس... نمی‌توانستم...‌ نف.‌.. نفس... .

2 / آذر / 1399
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین