[ داستانک نویسی | Black_Wolf کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هوالمحبوب

مشاهده فایل‌پیوست 25412
با سلام

کاربر گرامی @Black_wolf
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع داستانک:بهترین پناه آدمی!!! 28/8/99

گاهی دور و بر ات را آدم ها احاطه میکنند؛ اما با این همه تو باز هم احساس تنهایی میکنی؛ احساس میکنی تنهایی اما آدم ها برای اینکه دلگرمت کنند به تو حرف هایی از قبیل:«من پیش تو هستم، تو تنها نیستی، تا وقتی که من هستم تو نباید هیچ غصه و غمی داشته باشی.تو منو داری.»را زیاد می گویند تا مبادا احساس تنهایی کنی؛ اما انگار این حرف ها زیاد اِفاقه نمی کنند و بعد از مدتی، همان ها راهشان را میکشند و میروند. بدون تو؛ البته گاهی این تنها گذاشتن ها کمی به انسان حس آرامش میدهد؛ اما بدتر از این حس این ست که احساس کنی آنها دیگر برنخواهند گشت و آن لحظه ست که تمامی حس های بد وجودت را فرا میگیرد؛ این حس که دیگر کسی نیست که به تو تمام حس های خوب را هدیه کند، با تو حرف بزند و بخواهد که تمامی این افکار بد را از خودت دور کنی؛ آن وقت ست که میفهمی تمامی آدم های دور و بر ات آمده اند که روزی تو را با تمامی احساس ها و دوست داشتن هایت تنها بگذارند. آنها فقط لحظه ای، ساعتی و گاهی برای چند سال در کنارت هستند و بعد از این به راه خودشان ادامه میدهند و برای همیشه از کنارت میروند.آنوقت ست که میفهمی، آنقدر ها هم که فکر میکردی آدم های دور و بر ات قابل اعتماد نبودند؛آنوقت میفهمی همه را به یک باره در قلبت راه ندهی و برای محافظت از آن ها درِ قلبت را برای بقیه قفل نکنی تا کسانی که دوستشان داری برای فرار از حصار شیشه ای قلبت با سنگ به آن هجوم ببرند و آن وقت ست که میفهمی قلبت، نفس هایت و تمامی دوست داشتن هایت را فقط و فقط باید برای خودت نگه داری برای روز های نبودنشان. چون اگر تمامی آن ها را با کسانی که دوستشان داری قسمت کنی، زیادی شان می شود و این بار با همان قدرتی که در دست دارند بر علیه خودت استفاده میکنند. البته این که بگویم تمامی آدم ها این خصوصیت را دارند اشتباه ست؛ اما باید قبول کنیم که هیچ یک از آدم ها همیشگی نیستند. حتی نزدیک ترین افراد در زندگی ات هم یک روز تو را تنها خواهند گذاشت. تو را تنها میگذراند، تو را با خدای خودت.

پس باید یادبگیری که با خودت و خدایت دوست باشی. چون اینها همیشگی هستند و هیچ وقت تو را تنها نخواهند گذاشت. نه تنها از تو چیزی را طلب نمیکنند بلکه تمامی چیز هایی که برای ادامه زندگی ات ضروری هستند را به تو بدون منت تقدیم میکنند و در نهایت فقط خودت میمانی و خدایت و تمام زندگی و دار و ندارت این دو میشوند و تا وقتی که این ها را داری چیزی را از کسی طلب نخواهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع داستانک:حیله دوستی... 2/9/99


در این دنیای تاریک پر از وسایل مختلف و خرت و پرت های بلا استفاده و خاک خورده قدیمی که گاهی اوقات تداعی خاطرات پیرزن با احساس این خانه ست کمی احساس خطر میکنم. در اینجا گاهی اوقات روزنه نوری میبینم و از ترس اینکه مانند آخرین باری که پیرزن مرا دید جیغ بنفشی بکشد تا در و همسایه با دمپایی و هر چیزی که دم دست دارند به جان من بیوفتند دیگر خودم را نشان ندادم و هر وقت درب این زیرزمین مبهوت در تاریکی باز میشود من برای حفظ جان خودم به گوشه ای پناه میبرم و شاهد اشک ها گاه به گاه پیرزن هستم .

گاهی دلم میخواهد من هم کنار پیرزن بنشینم و با او درد و دل کنم. اما انگار او دلش نمیخواهد. شاید من باید بی خطر بودنم را اثبات کنم اما چطور؟ مگر میشود به این مردم فهماند که موجود کوچکی مثل من هیچ ترسی ندارد؟ من تا به حال به کسی آسیب نزده ام. پس... پس واقعا چرا از من میترسند؟

*

یک روز دیگر گذشت و این بار با کمال تعجب انگار پیرزن برایم یک چیز سفید رنگ و خوشمزه گذاشته بود. بالاخره میخواهد با من دوست شود، بالاخره فهمید که من آنقدر ها هم که فکر میکند بد نیستم. با اشتها و فکر های خوبی که سرم را پر کرده بودند مشغول مزه کرده آن سفیدی بودم که به خواب عمیقی فرو رفتم. چه خواب دل انگیزی اما انگار بیداری در کار نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین