[ داستانک نویسی | هیوم کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هوالمحبوب

مشاهده فایل‌پیوست 25445
با سلام

کاربر گرامی @هیوم
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرزنش
صدای اعتراضش در گوشم است.
+مامان صد بار گفتی این دختر خوبه. الان با این حال بدت کی داره ازت مراقبت می‌کنه ها؟ این دختر ناز پرورده‌ات یا اون یکی دخترت که میگی اذیتت می‌کنه؟
پوزخندی زدم.
+ اصلا این دختر خودش رو از ما میگیره. مثلا خواهرمه ولی انگار نه انگار.
صدای اعتراض خواهرم نیز بالا رفت.
- راست میگه مامان. این دختر دست به هیچ‌چیز نمی‌زنه... همش هم قربون صدقه‌اش میری. اما وقتی من دارم بهت کمک می‌کنم، هیچی نمیگی.
دیگر طاقت نداشتم... راستش صدایشان آزارم می‌داد.
حس مجرمی را داشتم که مرتکب قتلی شده.
-الان هم که باید بیاد بیرون، رفته تو اتاق‌خواب و در رو بسته.
لبخند تلخی بر لبانم شکل گرفت.
چرا نمی‌فهمیدند که رفتارشان آزارم می‌دهد؟ چرا نمی‌فهمیدند؟!
- بدو بیا بیرون، همش تو اتاقی. هر وقت هم که میگیم بیا برای غذا، از همه دیر تر میای. بسه دیگه.
صدای پدرم شاید تنها صدایی بود که قلبم را در آن لحظه التیام بخشید.
_اذیتش نکن. خودش میاد. حتما کار داره
+ بابا آخه چه کاری میخواد داشته باشه. اگر درس باشه که کاغذ قلم کنار دستشه، ولی نیست. خودش نمیاد.
مادرم مرا صدا زد.
-دخترم بیا برای شام. زود بیا اگر کارت تموم شد.
بیشتر در خود جمع شدم.
+مامان باز هیچی بهش نمیگی؟ واقعا که.
خسته بودم. خسته بودم از این تکرار دردناک. خسته بودم از خودم و دنیایی که ساخته بودم. دیگر دلم طاقت نیاورد.کاغذ و خودکاری برداشتم.
بغضی گلویم را می‌فشرد. با تمام دردی که در دل داشتم بر روی کاغذ با خط درشت نوشتم، این نیز خواهد گذشت.
به مانند عادت امضا و تاریخ را هم زدم.
خنده‌ای غمناک کردم و آرام گفتم:« آروم باش دختر. این‌‌هم می‌گذره...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همه از وجودش می‌ترسیدند.
آخر ظاهرش غلط انداز بود.
هر کجا که پا می‌گذاشت، همه با بهت و حیرت فرار می‌کردند.

+ این، این عقربه...
عقرب اما چنگک‌هایش رو به نشانه‌ی دوستی بالا آورد.
+ آروم برید بیرون زود.
این را استاد تقریبا آهسته بازگو کرد.
عقرب با تعجب به اطرافش نگریست.
چرا اطرافیان از او فرار می‌کردند.
مگر او چه کرده بود؟
+‌ استاد میخواید باهاش چیکار
کنید؟

+کاری که از اول باید می‌کردیم. سمش برای کلی چیز مناسبه. سمش رو میخوام.
دانشجوها یک‌به‌یک، از چادر خارج
شدند.
استاد دستکشش را بدست کرد و ظرفی برداشت.
نگاه عقرب در نگاه استاد گره خورد.
عقرب سالیان سال به خود قول داده بود که دیگر به کسی آسیب نرساند و دوستانی پیدا کند.
اما هر بار نتیجه‌اش عکس می‌شد.

+خب حشره کوچولو، یکم آروم باشی تا من زهرت رو برای خودم بر‌دارم..
دستان استاد به عقرب نزدیکـتر می‌شد.
برای اینکه به استاد آسیبی نرساند پا به عقب گذاشت که برود.
اما مانعی را احساس کرد.

چشمانش را بست. دلش نمی‌خواست که شکسته شدن قول چند ساله‌اش را با چشمان خود ببیند.
دست استاد که به دم او خورد.
ناخودآگاه نیش بر آن اصابت کرد.
نیش عقرب

+ای حشره‌ی موذی، الان از بین می‌برمت. یکی کمک کنه، کمک.

عقرب اما از فرصت استفاده کرد و از روبروی دستان استاد گذشت.

در بیابان که قدم گذاشت، با خود گفت: هیچ‌کس دوستت نداره، همه ازت میخوان سواستفاده کنن.
پس قبل اینکه اونا کاری کنن، تو از بین ببرشون. تو حشره‌ای شو که همه ازت فرار کنن. دیگه هیچ دوستی برات وجود نداره.. هیچ دوستی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین