- آرامش... .
با صدای آشنایی که توی گوشم پیچید و اعصابم رو به کل بهم ریخت چرخیدم به عقب. کمی متعجب شدم! ابروهام رو تو هم کردم و زیرلب گفتم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
به طرفم قدمی برداشت. خودم رو کشیدم عقب تر و با صدای نسبتا بلند داد زدم:
- جلو نیا!
بدجور بهم ریخته بودم! بچه ها زل زده بودن به من و مامانم. کوله پشتیم رو از دست بیتا چنگ زدم.
- خدافظ!
- کجا میری آرامش؟!
جوابش رو ندادم. با عصبانیت دست مامانم رو کشیدم. نگاش کن تو روخدا، چجوری خودش رو چادر چاقچور کرده اومده دنبالم! پوفی گفتم و سوار تاکسی که منتظر بود شدم. مامان که سوار شد کولهام رو پرت کردم تو بغلش و دست به سینه شدم. فکر کنم قفسهی سینهاش کمی درد گرفت. محل ندادم و از پشت شیشه بیرون و تماشا کردم. خدایا این چه مادری به من دادی؟ عین کنه چسبیده بهم. به خونه که رسیدیم شالم رو از سرم کندم و داد زدم:
- چرا اومدی؟
مامان از دادم ترسید. سرش رو پایین گرفت و گفت:
- نگرانت شدم مادر!
- نشو! نگران من نشو! میفهمی؟ اصلا کی بهت گفت بیای اونجا؟! هان؟
- آرامش یواشتر! درو همسایه میشنون.
- بزار بشنون! بفهمن چه مامانه سمجی افتاده تو دامنم. آبروم و جلو دوستام بردی؛ این چه وضع اومدنه؟
جوابم رو نداد. سرش همچنان پایین بود.
- من مادرم! درک نمیکنی دختر.
- خوب من بد، من نفهم، تو که خوبی تو که مادری یکم درکم کن. اصلا درک کردنتم نخواستیم.
بلند تر گفتم:
- فقط مزاحمم نشو، همین!
و رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم بهم. دیوونه شدم از دستش! جلو آینه وایسادم.گوشیم تو جیبم لرزید. جواب دادم:
- بگو!
- میگم آرامش، چی شد رفتی؟ کی بود؟!
- بردیا بیخیال تو روخدا.
- خیله خوب، میای؟
پوست لبم رو کندم.
- نیم ساعت دیگه اونجام!
- اوکی! کاری باری؟
- نه فعلا.
قطع کردم و رژ لبم رو تجدید کردم. از توی کمد یه مانتوی ابرو بادی درآوردم که در اتاق باز شد و مزاحم همیشگی اومد تو.
- آرامش، دخترم چیزی خوردی؟
- برات مهم نباشه! هیچی من به تو ربط نداره.