به شیشه خاک گرفته پیش رویش نگاه میکند. مثل هر روز خالی، بی نشاط، بی آرمش، بی او؛ انگشتانش را در هم میپیچد و حلقه نامزدیاش را روی انگشتانش جابه جا میکند. انگشتر نقرهای سادهای که یادگار روزهای سراسر خوشبختیاش با او بود. اویی که نخواست و نماند با او، اویی که میتوانست باشد و مایه مباهات و دلگرمیاش گردد برای رهایی از این منحوسکده خوفناک؛ اما... .
با شنیدن صدای بلندگوهای همیشه مزاحم زندان دست از افکار خود کشید و از روی پلهها برخاست و به سمت سلول تنگ و نمور خود به راه افتاد. سلولی که نه تنها بخاریای برای گرمایشش نداشت بلکه در و دیوارهایش آنقدر ریزش کرده بودند که از هر طرفی سوز و سرمای این روزهای پاییز داخل اتاق نفوذ و خواب آرام را از او سلب میکرد. در میانه راه حشمت دوکله را دید که با انگشتانش سعی در بازکردن تلفن زندان را داشت؛ اما هر چه تقلا میکرد کاری از پیش نمیبرد. در دلش به سادگی و احمقی بسیار زیاد حشمت خندید و تصمیم گرفت آن را حتما برای رفیقهایش بازگو کند.
حشمت مردی سی و اندی ساله بود از محله پایین نشین تهران، لقب دوکله را برای دیرفهمی منحصر به فردش به او داده بودند. دیرفهمی که بعد از چندین و چندسال زندگی بر روی این کره خاکی، هنوز معتقد بود داخل این تلفنها کسی پنهان شده و به جای فرد پشت خط با ما صحبت میکند. معتقد بود همهی ما سر کار هستیم و نادان، این را باید به خودش میگفتند.
به سلول که رسید مسعود یکی از همبندیهایش را دید که مقداری نان از آشپزخانه کش رفته و در حال خوردن آن است البته خوردن که نه، خفه کردن خود. آخر کسی نیست به او بگوید مگر گرگی چیزی دنبالت کرده که این چنین در حال خفه کردن خود هستی؟ یا شکموی دیگری در این زندان وجود دارد که به پای تو برسد؟ سعی میکند بدون توجه به او دراز بکشد و بخوابد؛ اما مگر میشود؟ صدای خشخش نانهای خشک زیر دندانهای مسعود خواب را بر چشمانش حرام میکند. آخر طاقتش طاق میشود و با عصبانیت به سمت او رفته و ثانیهای بعد پس گردنی محکمی نثار مسعود بخت برگشته میشود، طوری که نان در گلویش گیر میکند و به سرفه میافتد.
مسعود سریع پارچ آب کنار میزش را برداشته و لیوانی برای خود میریزد و میآشامد تا سرفهاش از بین میرود؛ اما سوزش گلو امانش را میبرد. با چشمانی سرخ و عصبانیتی که وجودش را فرا گرفته به سمت ضارب خود میرود و پس گردنیاش را به او برمیگرداند. کار به کتککاری میکشد و بالاخره موضوع توسط دیگر همبندیانشان ختم به خیر میشود. آن هم چه ختم بخیر شدنی، با صورت و تن و بدن خاکی و خونی.