اتمام یافته داستانک شهربند | ریحانه اکبریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 297699
«به نام آنکه عهدش وفاست»

نام داستانک: شهربند
نام نویسنده: ریحانه اکبریان
ژانر: اجتماعی، معمایی
ویراستار: @DoNyA♡Gh

«خلاصه و توضیحات»
انجماد رویای یک انسان خوب است یا بد؟
منجمد شدن افکار و عقایدت به دست گرگ خویان گوسفند رو چه حس و حالی ایجاد می‌کند در اعماق وجودت؟
عکس العملت چه خواهد بود در این وانفسای روزگار؟

سخنی با خواننده: این داستانک، داستان واحدی را دنبال میکند و امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 26516

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
به شیشه خاک گرفته پیش رویش نگاه می‌کند. مثل هر روز خالی، بی نشاط، بی آرمش، بی او؛ انگشتانش را در هم می‌پیچد و حلقه نامزدی‌اش را روی انگشتانش جابه جا می‌کند. انگشتر نقره‌ای ساده‌ای که یادگار روزهای سراسر خوشبختی‌اش با او بود. اویی که نخواست و نماند با او، اویی که می‌توانست باشد و مایه مباهات و دلگرمی‌اش گردد برای رهایی از این منحوس‌کده خوفناک؛ اما... .
با شنیدن صدای بلندگوهای همیشه مزاحم زندان دست از افکار خود کشید و از روی پله‌ها برخاست و به سمت سلول تنگ و نمور خود به راه افتاد. سلولی که نه تنها بخاری‌ای برای گرمایشش نداشت بلکه در و دیوارهایش آن‌قدر ریزش کرده بودند که از هر طرفی سوز و سرمای این روزهای پاییز داخل اتاق نفوذ و خواب آرام را از او سلب می‌کرد. در میانه راه حشمت دوکله را دید که با انگشتانش سعی در بازکردن تلفن زندان را داشت؛ اما هر چه تقلا می‌کرد کاری از پیش نمی‌برد. در دلش به سادگی و احمقی بسیار زیاد حشمت خندید و تصمیم گرفت آن را حتما برای رفیق‌هایش بازگو کند.

حشمت مردی سی و اندی ساله بود از محله پایین نشین تهران، لقب دوکله را برای دیرفهمی‌ منحصر به فردش به او داده بودند. دیرفهمی که بعد از چندین و چندسال زندگی بر روی این کره خاکی، هنوز معتقد بود داخل این تلفن‌ها کسی پنهان شده و به جای فرد پشت خط با ما صحبت می‌کند. معتقد بود همه‌ی ما سر کار هستیم و نادان، این را باید به خودش می‌گفتند.

به سلول که رسید مسعود یکی از هم‌بندی‌هایش را دید که مقداری نان از آشپزخانه کش رفته و در حال خوردن آن است البته خوردن که نه، خفه کردن خود. آخر کسی نیست به او بگوید مگر گرگی چیزی دنبالت کرده که این چنین در حال خفه کردن خود هستی؟ یا شکموی دیگری در این زندان وجود دارد که به پای تو برسد؟ سعی می‌کند بدون توجه به او دراز بکشد و بخوابد؛ اما مگر می‌شود؟ صدای خش‌خش نان‌های خشک زیر دندان‌های مسعود خواب را بر چشمانش حرام می‌کند. آخر طاقتش طاق می‌شود و با عصبانیت به سمت او رفته و ثانیه‌ای بعد پس گردنی محکمی نثار مسعود بخت برگشته می‌شود، طوری که نان در گلویش گیر می‌کند و به سرفه می‌افتد.

مسعود سریع پارچ آب کنار میزش را برداشته و لیوانی برای خود می‌ریزد و می‌آشامد تا سرفه‌اش از بین می‌رود؛ اما سوزش گلو امانش را می‌برد. با چشمانی سرخ و عصبانیتی که وجودش را فرا گرفته به سمت ضارب خود می‌رود و پس گردنی‌اش را به او برمی‌گرداند. کار به کتک‌کاری می‌کشد و بالاخره موضوع توسط دیگر هم‌بندیانشان ختم به خیر می‌شود. آن هم چه ختم بخیر شدنی، با صورت و تن و بدن خاکی و خونی.
 
آخرین ویرایش:
آن شب با تمام کشمکش‌ها و جنگ و جدال‌هایش تمام می‌شود و روز جدیدی بر روزهای زندگی‌ عصف‌بارش افزوده. مسعود باب قهر و بی‌توجهی را در پیش گرفته و اهمیتی به او نمی‌دهد. در حالی که اصلا برای او مهم نبود و صد البته خوشحال؛ چون چند روزی از شر پرسش‌های بی‌معنای او راحت گشته بود. پوزخندی بر لبانش می‌نشیند و راهی نیمکت همیشگی‌اش می‌شود. نیمکت چوبی زوار در رفته‌ای که زیر درخت سرو گوشه حیاط جاخوش کرده بود. روی آن می‌نشیند و غرق در افکار روزانه‌اش می‌شود، افکاری متشوش و پریشان‌کننده.


با حس دستانی که کتف‌هایش را تکان می‌دادند از افکارش دست کشید و نگاهش را به فرد مزاحم داد. پسری جوان که زخمی صورتش را آزیین داده بود. همین کم بود در این گیر ودار که علی شرخر بیاید سراغش، با بی میلی ل*ب زد:
- چیه شرخر؟ چی‌شده اومدی سراغ من؟
- هیچی اومدم بهت بگم زندانی جدید اوردند.

با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و در حالی‌که با وسواس انگشتانش را روی گرد و خاک نیمکت می‌کشید، گفت:
- خب بیارن! به من چه؟
- آخه انگار آشنای توعه، از وقتی پاش رو گذاشته داخل هی اسم تو رو لباش.
ابرویی بالا انداخته و با تردید می‌پرسد:
- اسمش چیه؟
- نمیدونم بهرام، باربد بود؟ چی بود؟ آهان! بردیا اسکندری.

درصدم ثانیه بدنش خشک شد و آن سرگیجه لعنتی دوباره به سراغش آمد. هوا اما این بار به جای زندگی دادن عرصه را بر او تنگ می‌ساخت و شش‌هایش در جست و جوی جرعه‌ای از دمنوش زندگی بخش هوا خود را به سینه ستپرش می‌کوبیدند و پرده دیافراگمی که هر لحظه به پاره شدن توسط استخوان‌هایش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. به نفس‌نفس افتاده بود و دیدش به اطرافش تار شده بود. علی که این وضع او را دید به جای کمک با تمام سرعت از آن‌جا گریخت تا خون مردک به گردن او نیفتد.

احساس کرد قلبش هر ثانیه از سرعت تپش خود می‌کاهد و تنش سنگین و سنگین‌تر می‌شود. از نیمکت که بر زمین افتاد صدای دویدن افرادی به گوشش رسید که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند، پلک‌هایش روی هم افتادند و همه چیز تیره و تار شد.
 
آخرین ویرایش:
چشم که گشود با دیدن دیوارهای سفید اطرافش و بوی زننده مواد ضدعفونی که در مشامش می‌پیچید، دریافت در بیمارستان است. گویی این بار هم نتوانسته بود رهایی یابد از این دنیای بی‌رحم بی احساس. آخر چرا رهایش نمی‌کرد این فلاکت‌کده بی در ودپیکر؟ چرا نمی‌گذاشت حداقل بمیرد و خلاصی یابد از این زندان؟! اشک جمع شده گوشه چشمانش را پاک کرد و سعی کرد بلند شود تا جرعه‌ای آب بنوشد و خود را از این تشنگی کویرسان برهاند اما... .
اما هر چه تقلا کرد نتوانست. نگاهش را به دست‌بند آهنینی داد که مچ دستش را به اسارت میله‌های تخت گرفته بود. واقعاً با خودش چه فکری می‌کرد؟ فکر می‌کرد دلشان به حال نزارش خواهد سوخت و حداقل همین اندک زمان داخل بیمارستان به حال خود رهایش خواهند کرد؟ زهی خیال باطل.

سرباز همراهش جلوی در نگهبانی می‌داد تا نکند مردک فرار کند و بگریزد از آ‌‌ن‌جا، آن هم وقتی که برای بلند شدن از روی تخت ده دقیقه زمان صرف کرده بود.
در باز شد و دکتر وارد اتاق شد. علائم حیاتی و اوضاع جسمانی او را چک کرد و بعد تزریق آمپولی به او، آنجا را ترک کرد. دکتر عجیبی بود! بی‌هیچ حرفی، فقط وظایفش را انجام داد و رفت. گویی او هم عبا داشت تا با یک مجرم هم صحبت شود.

چند روز به همین منوال گذشت و حال جسمانی‌اش اندکی بهتر شد. او را باز به زندان برگرداندند و به حال خود رهایش کردند. تقصیر او مگر چه بود؟ طوری با او رفتار می‌کردند گویی وجود ندارد یا نجس است. هم بندی‌هایش از او بدتر. به جای دلداری و کمک، ناسزاگویی می‌کردند و کتک کاری، روزگار عجیبی بود؛ میان آدمانی عجیب‌تر.

در یکی از همین روزها زمانی که غرق افکارش بود صدای بلندگوها به خود آوردش.
- زندانی 280 اهورا سلطانی ملاقاتی داری.
ملاقاتی؟ اما چطور ممکن بود؟ سال‌ها بود او را به حال خود رها کرده بودند و از خانواده طرد شده بود. با تردید برمی‌خیزد و به سمت اتاق ملاقات حرکت می‌کند. به نظر او بی‌مصرف‌ترین اتاق زندان، همین اتاق بود.

پشت شیشه نشست و منتظر شد. گذشت و گذشت؛ اما کسی نیامد. سرش را پایین انداخت و باز هم غرق در دنیای مشوش خود شد. با کوبیده شدن چیزی به شیشه سرش را بلند کرد؛ اما با دیدن فرد روبرویش خشک شد.
 
آخرین ویرایش:
امکان نداشت! فرد مرموز روبرویش این‌جا چه می‌کرد؟ پوزخندی بر روی لبان زن مقابلش نشست و با تنفر آمیخته با تحقیر سرتا پایش را از نظر گذراند. باورش نمی‌شد مایه تمام بدبختی‌ها و تحقیرهایی که امروز گریبان‌گیر روزهایش شده بود، با وقاحت تمام روبرویش نشسته، پا روی پا انداخته و با پوزخند نگاهش می‌کند.

دندان بر دندان می‌ساید و با چشمانی که عصبانیت چون سونامی سهمگین در آن فرو می‌ریخت گوشی رابط دو اتاقک را برداشت و با چشمانش اشاره کرد که او هم بردارد. زن تلفن را برداشت و به گوشش نزدیک کرد و لبخند گله گشادی بر صورتش نشاند.

- دقیقاً با چه رویی اومدی جلو من نشستی لبخند مزحکت رو تحویلم میدی؟
- عزیزم فکر کنم اول باید سلام کنی‌ها! به قول خاله پروین سلام، سلامتی میاره.
- ببند دهنت رو زنیکه؛ اسم مادر من رو دیگه به زبون نجس‌ات نمی‌یاری، فهمیدی؟
- باشه گلم چرا جوش میاری؟ چیزی نگفتم که!
- بهتره بری سر اصل مطلب تا این شیشه روخورد نکردم نیومدم خفت کنم.
- اومدم بگم حتماً تا حالا فهمیدی که بردیا پیدات کرده، درسته؟ فقط این رو بدون بردیا خیلی خطرناک‌تر قبل شده، اونم بعد اون حادثه‌ای که برای... .
زن با داد نسبتاً بلند اهورا ساکت شد. تمام صحنه‌های آن شب نحس پیش چشمش جان گرفته و مرد بیچاره غرقه در خاطرات نه‌چندان خوب خود شد. بعد چند دقیقه به خود آمد.

- دقیقاً از جونم چی می‌خوای تو؟ چی بهت بدم که گورت رو از زندگی من گم کنی و برای همیشه محو بشی؟
- نچ‌نچ؛ می‌دونی چی می‌خوام؟ خودت رو می‌خوام! من اهورا سلطانی رو می‌خوام که جون به جونش می‌کردی نمی‌گفت چشم. من اون اهورا رو می‌خوام.
- یه وقت رو دل نکنی خانم؛ دیگه چی می‌خوای؟ حتماً بعدش هم می‌خوای بیام بگیرمت، نه؟
- چرا که نه؟
- مهشید تا سه می‌شمارم گورت رو از این‌جا، از زندگیم و از دنیایم گم می‌کنی. فهمیدی؟
- چه بداخلاق شدی! نمی‌گفتی هم داشتم می‌رفتم. فعلاً آقای همیشه اخموی بداخلاق دوست‌داشتنیم.
هنوز در بهت میم مالکیت زن نفرت‌انگیز روبرویش بود که با جای خالی او روبرو شد. با اعصابی متنشج به سمت اتاقش رفت و دراز کشید، شاید بتواند این دیدار لعنت شده را در پرستوهای خاک خورده مغزش انبار کند و به فراموشی بسپارد.
 
آخرین ویرایش:
چشم که گشود با دیدن شخصی که روی صندلی کنار تختش نشسته و پا روی پا انداخته و با نیشخند نگاهش می‌کند، هول زده بلند شد و سرش محکم به تخت آهنین بالای سرش برخورد کرد و آه از نهادم بلند شد. قهقهه مرد روبرویش اعصابش را متشنج‌تر می‌کرد.
- تو؟! بردیا تو اتاق من چه غلطی می‌کنی؟
- اتاق تو؟ تا اون‌جا که من می‌دونم اتاق‌های زندان عمومی‌ هستن؛ در ضمن اومدم یه بار رفیق عزیزم رو ملاقات کنم، با این قضیه مشکلی داری؟
رفیق عزیزم را طوری کشیدکه لرزه بر اندامش نشست؛ اما قیافه‌ای جدی به خود گرفت و گفت:
- درست جواب من رو بده؛ نکنه اومدی سرم رو زیر آب کنی؟
- نه داداش قلابی، برای مرگ حالا حالاها باید زجر بکشی، هنوز خیلی کارها باهات دارم که دوست دارم زودتر عملی‌شون کنم.
- تو... .
با اخمی که کاملاً مغایر قهقهه‌های چند دقیقه قبل‌اش بود، گفت:
- منتظر باش اهوراخان سلطانی، به زودی تاوان همه چی رو ازت می‌گیرم.
این را گفت و از اتاق خارج شد. تپش قلبش به شدت افزایش یافت و آن تنگی‌نفس لعنتی باز هم به سراغش آمد. سرش به دوران افتاد و چندی بعد بیهوش بر موزاییک‌های سرد سلول فرو افتاد.
 
آخرین ویرایش:
چند روز بعد

چند روزی میشد که پزشک زندان معاینه‌اش کرده بود و آن بیهوشی را حاصل شوک عصبی شدیدی که به او وارد شده بود تشخیص داده بود. چندتایی قرص رنگارنگ، آمپول و سرم نوشته بود و باز هم این اهورا بود که تنها مانده بود.

تصمیم گرفت امروز با او تماس بگیرد؛ آن هم بعد پنج سال. قطرات اشکی که مسرانه سعی در جاری شدن بر گونه‌هایش را داشتند را با سر انگشتانش زدود و تلفن عمومی زندان را به گوش‌هایش نزدیک کرد. شماره را در چند ثانیه گرفت و منتظر ماند. با آن که سال‌ها از آخرین نمایش با این شماره می‌گذشت؛ اما هنوز هم شماره را به یاد داشت.

صدای بوق‌های متمادی که بی‌پاسخ گذاشته می‌شدند اعصابش را به بازی گرفته بود و اخم بر صورتش مهمان؛ چندین و چند بار دیگر نیز شماره را گرفت و در واپسین لحظات که ناامیدوار در صدد گذاشتن تلفن بود، صدای خسته و خش دارش داخل گوش‌هایش پیچید:
- الو؟
چشمه اشکش جوشید و صورتش را خیس کرد.
- الو؟ الو؟ کی هستی؟ چرا جواب نمیدی؟
به سختی ل*ب گشود و گفت:
- الو... الو؛ نیکو داداش.
چند دقیقه‌ای سکوت میانشان حکمران شد و فقط هق‌هق های اهورا بود که سکوتشان را در هم می‌شکست.
- تو... .
- آره منم نیکو، اهورام.
- چرا بهم زنگ زدی؟
- چون... چون بردیا سر و کلش پیدا شده این‌جا.
- خب به من چه؟
می‌دانست تمام حرف‌های نیکو الان از سر دلخوری زده می‌شود پس سعی کرد با لحن مهربانی بگوید:
- بهت نیاز دارم داداش، خیلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نیاز داشت؛ نیاز داشت به نیکی که از بچگی نیکو صدایش می‌کرد و حرصش را درمی‌آورد. نیاز داشت به برادری که چندین سال بود از خود رانده بودش؛ اما آیا او را می‌بخشید؟ آیا می‌آمد و دردش را دوا می‌شد و تیمار می‌کرد قلب زخمی خنجر خورده‌اش را؟ آیا می‌آمد؟

صدای بوق های متمادی تلفن گوشش را کر کرد. چون مایعی سرد از رگ‌های بدنش به شاهرگ‌هایش فرو ریخت و قلبش را منجمد کرد. رهایش کرده بود؟ به همین سادگی؟ مگر می‌شود؟!

اشک‌هایش بر روی گونه‌های سردش سر خوردند و هق‌هق‌های عاجزانه‌اش گوش فلک را کر کرد. با کمر خمیده به اتاقش رفت و دراز کشید. روز بعد با صدای گوش‌خراش بلندگوها چشم گشود. صدایش می‌کردند؟ گوش‌هایش درست شنیده بود؟
- آقای اهورا سلطانی به اتاق ملاقات. سریع‌تر لطفاً.

دکمه‌های لباسش را بسته نبسته با دو به سمت اتاقک دوید. اهمیت نداد موهایش ژولیده‌اند و دست و صورتش کثیف؛ فقط به ملاقات کننده‌اش فکر می‌کرد.
بالاخره به اتاق رسید. نفس‌نفس زنان در را گشود و وارد شد. خودش بود.

قطرات اشک شوق خط انداخته روی گونه‌هایش را زدود و به سمتش رفت. سرش را پایین انداخته بود و گویی نمی‌خواست نگاهش کند و این چیزی نبود که اهورا دلش بخواهد. دلش حال؛ در همین لحظه، عطر تلخ تن تک برادرش را تمنا می‌کرد و نمی‌خواست از دستش بدهد. در صدم ثانیه به سمتش هجوم آورد و محکم در آغوشش کشید. آنقدر محکم که گویی قصد حل کردن وجودش را در وجودش داشت. چشمانش را بست و آرزو کرد تا ابد زمان در همین لحظه ایست کند و آغوشش هیچ‌گاه از حصاری که برای تن برادرش ساخته بود خالی نشود.

شانه‌های لرزان نیک نشان از گریه‌های او می‌داد و لبخند را روی ل*ب‌های اهورا می‌نشاند. با دست چانه‌اش را گرفت و بالا آورد و با عشق برادرانه نگاهش کرد. چشمان آبی‌اش درخشش ستاره‌های آسمان بی‌انتهای شب را به ارث برده بودند. سر جلو برد و پیشانی‌اش را بوسید. دستان نیک پور کمرش حلقه شد و با همدیگر دقایقی بدون توجه به زمان و مکان اشک شوق ریختند و رفع دلتنگی کردند.

روی صندلی های فرزین میان اتاق نشستند و بعد کمی احوال‌پرسی سر اصل مطلب رفتند.
- بردیا چطور اومده اینجا؟
- نمی‌دونم والا؛ اما هر چی هست با پارتی اومده و یعنی من اینجا امنیت جانی ندارم.
- مطمعنی برای انتقام اومده؟
- آره صددرصد، همین چند روز پیش تهدیدم کرد.
- خب پس باید یه فکری بکنیم انتقالت بدیم یه زندان دیگه.
- درسته، فقط لطفاً هر چه سریع‌تر بهتر، ممکنه همین امشب دخلم رو بیاره.
با حرص ل*ب زد:
- زبونت رو گاز بگیر ببینم. مگه من مردم که بلایی سرت بیاره؛ هان؟!
دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و با ترس گفت:

- نه والا خدانکنه؛ اصلاً من می‌خوام دوهزار سال زنده باشم هم تو رو زن بدم هم نوه نتیجه‌های رو، فقط من رو نزن .
- می‌دونی که من کیم؟
- بله بله؛ تو سرهنگ مملکتی من خاک پاتم، نکشی من رو جوون مرگ بشم.
- بسه این‌قدر چرت و پرت نگو مثل بچه آدمیزاد از خودت مراقبت می‌کنی تا انتقالت بدم، اوکی؟

خنده‌هایش محو شد و با چهره‌ای جدی به علامت باشه سر تکان داد و گفت:
- اوکیه؛ فقط هر چه زودتر. من نمی‌تونم بیشتر داخل این فلاکت کده بمونم و یه چیز دیگه به سرهنگ نوری بگو کارم تموم شده بیاد ملاقاتم.
ابروان نیک بالا رفت و با تعجب گفت:

- تو سرهنگ نوری رو از کجا می‌شناسی؟!
- یکی از آشناهامه، فقط بگو بیاد ملاقاتم.
- اوکی؛ فعلا من باید برم.
- برو؛ خدا به همراهت.


بعد رفتن نیک، اهورا داخل سلولش ماند و همان‌جا نیز به خواب رفت. نیمه‌های شب بود که با احساس دستانی روی بینی‌اش چشم گشود و با دیدن فرد سیاه‌پوش روبرویش خشکش‌ زد. مرد قبل هر عکس‌العملی از اهورا بالش را روی بینی‌اش گذاشت و با دست دیگرش بدنش را قفل تخت کرد تا نتواند تکان بخورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تقلاهای اهورا بی‌فایده بود؛ گویی این‌بار گذرنامه تبعید روحش به جهان مردگان زیرین مهر شده بود و راه برگشتی نداشت. هیچ‌زمان حتی در خیالاتش نیز نمی‌گنجید که در یک شب سرد و سیاه با ماه نهان شده پشت ابرها و با بستن سد اکسیژن بر ریه‌های هلاک شده‌اش که در جست‌جوی جرعه‌ای از جام زندگی همه‌جا را گشته بود، فرشته مرگ به سراغش بیاید و روح از تنش جدا گرداند.

رنگ صورتش پریده و به کبودی میزد. هر ثانیه از شدت تپش قلبش کاسته میشد و قطره اشکی از گوشه چشمانش غلتید و بعد زیرپا گذاشتن گونه سردش روی روتختی سفید رنگ تخت فرو ریخت. همزمان با از هم پاشیدن قطره اشک؛ قلب اهورا نیز از تپش ایستاد. نه دیگر خود را برای نجات جانش مجنون‌وار به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید و نه از درد فشرده میشد. بی هیچ حسی، خالی، ساکن، مرده.

اهورا مرد، در شبی سرد که سرمایش بی‌سابقه بود. اهورا مرد و به جهان زیرین کشانیده شد؛ همان جهانی که سال‌ها سعی در فرار از آن داشت. جهانی که شیاطین انتظارش را می‌کشیدند.
چشم‌هایش تا روز بعد که جسدش را بی‌جان و کبود روی تختش یافتند باز مانده بود و میخ ماه پنهان شده پشت حصار ابرک‌های‌تیره رنگ.

***

چند روز بعد...

- یعنی چی آقا؟ این چه وضعشه؟ میگم جسد رو بدین کارهای خاکسپاریش رو انجام بدم می‌گین نه! حالا اومدین میگین جسد باید بره پزشکی قانونی؟
دکتر در حالی که سعی داشت با آرامش مرد روبرویش را که عصبانیتش فوران کرده بود آرام کند، گفت:
- ببینید آقای سلطانی متوجه هستین که آقا اهورا به قتل رسیدن؟ درسته؟ پلیس جنایی برای بررسی علت قتل به من گفتن جسد رو انتقال بدیم پزشکی قانونی، اگه دست خودم بودم با کمال میل جسد رو تحویلتون می‌دادم. من هم می‌دونم خدا رو خوش نمیاد جسد میت رو زمین بمونه؛ اما چاره چیه؟
از بین دندان‌های چفت‌ شده‌اش غرید:
- پس کی این مسخره بازی‌ها اون تموم میشه؟ حتماً تا وقتی که جسد داداشم هفت کفن بپوساند، نه؟ آخه من به کی بگم؟ به کدوم آدمی بگم که من می‌دونم کی کشته بی‌خود وقت‌تون رو تلف نکنیم؛ کار بردیا است بردیا!.

- شما مدرکی دارین؟
- آره.
دکتر با تردید نگاهش کرد و گفت:
- چه مدرکی؟
- دوربین مخفی کار گذاشته بودم اتاقش!
دهان دکتر از تعجب باز ماند و گفت:
- می‌دونین این کارتون خلافه قوانین بوده؟
- آره می‌دونم؛ برای محافظت از خودش بود و مهم الان اینه که من فیلم این مردک رو دارم.
- درسته من اطلاع میدم به بازپرس این پرونده.
- نمی‌خواد خودم این پرونده رو بر عهده می‌گیرم.
دکتر با تردید پرسید.
- یعنی... یعنی شما هم پلیس هستین؟
- بله سرهنگ نیک سلطانی هستم.
- ببخشید جناب سرهنگ نمی‌دونستم شما پلیس هستین.
- مشکلی نیست دکتر.
نیک این را گفت و از اتاق خارج شد. تصمیم گرفت کمی قدم بزند و افکارش را مرتب کند. انتقام برادرش را از آن مردک می‌گرفت؛ به زودی.
هیچ وقت یادش نمی‌رود زمانی که با او تماس گرفتند و در کمال بی‌رحمی به او گفتند که جسد اهورا را پیدا کرده‌اند و به قتل رسیده؛ اهورایی که بعد مدت‌ها بخشیده بودش؛ اما افسوس که حال نه اهورایی بود که سر بر شانه‌اش بگذارد و گریه سر دهد و نه دیگر او نیک قبل بود. حال او نیکوی اهورا بود، نیکویی که تا انتقام خون برادرش را نمی‌گرفت روح مشوش و پریشانش آرام نمی‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین