نظرتون راجبه رمان کوتاهم؟

  • قشنگه!

    رای: 11 91.7%
  • خوبه

    رای: 1 8.3%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 96534

به نام یگانه کیمیاگر هستی
رمان: پریماه
ژانر: عاشقانه، طنز
به قلم: نگین بای
ناظر: @مآه سآن
ویراستاران: @Sweet @اِلــآی
خلاصه:
پریماه، طی یک حادثه با سیاوش آشنا می‌شود، اما باید تصمیمی بگیرد که باعث قرار گرفتن او بین دوراهی می‌شود. او سرانجام قدم به راهی می‌گذارد که... .
پایان خوش!

مقدمه:
گاهی سرنوشت، چیزی را برایت رقم می‌زند که خودت هم نمی‌دانی چه می‌شود!
نگرانی، در بند بند وجودت رسوخ می‌کند... سردرگمی، تکه‌ای از پازل وجودت می‌شود!
اما درست زمانی که فکرش را هم نمی‌کنی؛ در های امید به رویت باز می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 29530
‌‌‌به نام خدا

نویسنده‌ی عزیز، با تشکر از انتخاب انجمن کافه نویسندگان جهت انتشار ذوق و نبوغ خود، خواهشمندیم پیش از شروع به کار قوانین زیر را مطالعه کرده و تمام آنها را به کار ببندید.

با تشکر از شما

|مدیریت تالار رمان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امیدوارم لذ*ت ببرید...

پری کنار درخت نشسته بود و پسر را نگاه می‌کرد. با صدای ققنوس به خودش آمد.
- خیلی به آدم‌ها علاقه داری نه؟
پری سرش را بالا گرفت تا ققنوس را که سر پا بود بهتر ببیند.
- آره خب، خیلی باحال و جالب هستند.
‌- تو تازه واردی، برای همینه که واست جالبه! سعی کن ازشون فاصله بگیری وگرنه اتفاقی که نباید برات می‌افته... .
‌- چه اتفاقی؟ آخه چرا باید روح آدم‌ها رو بگیریم؟ دیدی دختره چه‌طور برای باباش گریه می‌کرد؟
ققنوس با اخم به پری نگاه کرد و گفت:
- سعی کن وظیفه‌ات رو انجام بدی!
ناگهان گذاشت رفت. پری با چشم دنبال ققنوس گشت اما فهمید که او به آسمان رفته است. دوباره حواسش را به پسر داد که روی سنگ نشسته بود و سیگار می‌کشید. لبخندی زد و تصمیم گرفت کمی به او نزدیک‌تر شود.
درست رو به رویش نشست و در حالی که پسر او را نمی‌دید گفت:
- تو خیلی جالبی! ببینم، زندگی آدم‌ها چجوریه؟
پسر با دستی که سیگار داشت، سرش را گرفت و زیرلب چیزی را زمزمه کرد. پری لبخندش را پر رنگ‌تر کرد و گفت:
- چی گفتی؟ اگه با منی بلندتر بگو بشنوم‌.
که آوا خودش را به سکو رساند و پسر را صدا زد.
- سیاوش میشه بیای؟
سیاوش نگاهش کرد و سرش را تکان داد.
- تو برو، میام.
آوا که رفت، سیاوش از جایش بلند شد و ته مانده‌ی سیگارش را زیر پایش انداخت. پری به سرعت برخاست و گفت:
- کجا میری؟ جوابم رو ندادی آقا... .
سیاوش قدم برداشت و‌ از وسط پری گذر کرد که پری ناگهان احساس سنگینی کرد و چشم‌هایش تار دید. ققنوس از راه رسید و پری زیرلب گفت:
- ق... ققنوس کمکم کن!
ققنوس با عصبانیت به سمت او رفت و گفت:
- چی‌کار کردی با خودت؟
پری چشم‌هایش بسته شد و از حال رفت... .

با احساس سردرد چشم‌هایش را آرام باز کرد. صدای آوا به گوشش رسید:
- سیاوش، این دختره کیه؟
سیاوش درحالی که لباسش را عوض می‌کرد گفت:
- نمی‌دونم! تو حیاط پیداش کردم.
‌- چی؟ چه‌قدر ریلکسی سیاوش. باید ببریمش بیمارستان.
‌- نه... باید مشخص بشه تو حیاط چی می‌خواست. شاید دزد باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین