در حال تایپ داستانک نگاه رویایی| Negin

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع الماس
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
به نام او به یاد او در پناه او

داستانک: نگاه رویایی
ژانر: عاشقانه
به قلم: نگین بای
ناظر : @ROwZa

خلاصه:
شاداب دختری آرام و احساسی که با متین آشنا می‌شود. خبری از بحث و دعوا نیست و اینبار در کسری از ثانیه، نگاه ها قفل می‌شود؛ اینبار پسر قصه ‌ی ما یک دل نه صد دل عاشق می‌شود! از آن عشق هایی که در نگاه اول است... .

مقدمه:
چشمان نفس گیرت، قلبم را جادو می‌کند
در نگاه اول، صد ها دل به تو دادم
ضربان قلبی در آن دم،
گوش هایم را به بازی گرفته بود‌
تنها لبخند سحرآمیزت،
یک عاشقانه آرام برای من است!.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 31666
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
در کمدم رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم. یک پانچ زردقناری با شلوار جین مشکی انتخاب کردم و در نهایت شالم رو روی سرم انداختم. چتری هام و روی پیشونیم یکدست ریختم و با گرفتن کوله پشتیم از اتاق بیرون اومدم. پله ها رو دو تا یکی گذروندم و زیرلب گفتم:
- دیرم شد، وایی! بجنب شاداب خانم.
پوست لبم رو با دندون کندم. کتونی هام رو تند تند پام کردم و از خونه‌ی نقلی و کوچیکم خارج شدم. کلید در و انداختم توی کوله‌ام و با گرفتن یک تاکسی به طرف فروشگاه حرکت کردم. خدایا دوباره باید غرغر های مجد رو بشنوم. یک کاری کن دیر‌تر از من برسه. هوفی گفتم و با رسیدن به فروشگاه بزرگ و باکلاس آقای مجد کرایه رو حساب کردم. در و بستم و به حالت دو از پله ها بالا رفتم. در فروشگاه که خود به خود باز شد، بی صدا وارد شدم. به طرف اتاقک رفتم و فرم فروشگاه با مقنعه‌ام رو پوشیدم که صدای ترگل از پشتم اومد.
- شاداب، دیر اومدی دوباره! اگه بفهمه تیکه بزرگت گوشته.
-‌ می‌دونم ترگل، می‌دونم! فقط دعا کن شانس بهم رو کنه و اخراجم نکنه‌. حالا بگو ببینم اومده؟
- ای بابا، نترس خواستم شوخی کنم. هنوز نرسیده.
نفس راحتی کشیدم و دستی به فرم توی تنم کشیدم.

  • خیلی بی‌مزه‌‌‌ای ترگل! سکته‌ام دادی.
  • دیگه دیگه، خدا دوست داره شاداب. حالا بدو بریم تا از راه نرسیده.
  • اوهوم، بزن بریم.
از اتاقک بیرون اومدیم. به طرف جایگاهم رفتم که یک مشتری با سبد به طرفم اومد. وسایلی که داخلش بود و روی میز خالی کرد.

  • این ‌ها رو حساب کنید لطفا.
  • چشم حتما.
این و گفتم و کارم رو شروع کردم. به مانیتور جلوم نگاهی انداختم.
-قابلتون رو نداره، دویست و بیست هزار تومن!
کارتش رو به دستم داد و من هم را کارتخوان پول رو دریافت کردم. رسید و به دست مشتری دادم.

  • روز خوبی داشته باشید.
  • ممنون، فروشگاه ایده آلیه!
با گفتن این حرف خرید هاش رو توی پلاستیک گذاشت و رفت. نفس آسوده‌ای کشیدم و خدا رو بابت همه چیز شکر کردم. هرچند پدر و مادرم رو توی تصادف از دست داده بودم، اما خدا بعدش چیزی رو بهم داد که بتونم تو تمام این مدت زندگی کنم و نفس بکشم. اون هم صبری بود که همیشه مامانم بهم می‌گفت "صبور باش دخترم، صبر همه چیز رو حل می‌کنه."
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:

الماس

شاعـر
شاعـر
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
853
پسندها
پسندها
1,370
امتیازها
امتیازها
183
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین