خونه مادر بزرگم(بهش میگیم ننه) یه اتاق کوچیکِ ولی تا دلت بخواد حیاطش بزرگه شب یلدا همه اونجا جمع می شدیم از صبح مامانم و ننه:/ فسنجون میپختن هیچوقت مزشون یادم نمیره زن عموم و ننه خورش مرغ درس می کردند(کلا ننه جونم خیلی نقش داره تو پختن غذا) ما جوونا هم کیک و ژله درست میکردیم
ننه هم میدونست من عاشق آش رشتم و درست میکردش
عصرا که میشد یه سینی بزرگ میاورد و می گفت انارا رو دون کنید ماهم یه اهنگ میذاشتیم و انار دون میکردیم عموم هم برای اینکه شادیِ این فضا رو زیاد کنه دستِ ننه رو میگرفت و می گفت:ننه باید برقصه از نوه هاش نترسه
شب که میشد کل خانواده جمع میشدن تو حیاط و تو این سرما گرگم به هوا بازی میکردیم دویدَنای مامانا خیلی باحال بود
موقع فال حافظ که میشد همیشه سر این دعوا بود که کی فال رو بخونه که من همیشه برنده میشدم و فال رو میخوندم
یه سالی بود فال گرفتیم برا پدرم و تو فالش نوشته بود شما به تازگی عاشق شدید و به زودی به ان می رسید خلاصه این یه سوژه شده بود برای ما و هِی مسخره
می کردیم که ننه پاشد وگفت: هیییییین خودا مرگُم بدِد اینا چی چیَن شوما می گویدپاشید فالیدونا بیگیرید حافیظم شوخیش گرِفتِس
اون لحظه میخواستم بپرم بچِلونمش

با زی هایی که ننه یاد میداد و ما انجام می دادیم انصافا بازی هاش باحال بودند
هیچ وقت اون شب یلدا رو یادم نمیره که عموم یه سطل آب خالی کرد روم و من فرداش بدجور سرما خوردم
خیلی حرف زدم:/
امیدوارم شب یلدا خوبی داشته باشید^_^