دلنوشته منظومه‌های منزوی | ReiHane کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 35381

نام دلنوشته: منظومه‌های منزوی
نام نویسنده: ریحانه سیدحسنی
ژانر: درام، فلسفی
سطح اثر: ویژه
ویراستار: @Mahi
مقدمه: انسان بودن معضلی در اضلاع تاریک جهان بود. انگاری که تمام نیازهای عالم درون رگ‌های برآمده‌ی ما جمع شده بود و از هزارتوی قلبمان گذر می‌کرد؛ تمام تنهایی‌ها و دلتنگی‌ها گلویمان را خراش می‌داد اما این ما بودیم که هیچ بخاری از دهنمان در زمستان زیستن بیرون نمی‌آمد. منظومه‌ی منزوی بدن‌های بی‌جانمان درون تابوت‌های افکار بود که فقط نفس می‌کشید و منتظر خاک شدن بود. این زنده بودن بود، که آزار می‌داد وگرنه زندگی آن‌قدر هم رنج نداشت. در این منظومه هیچ‌کس حق فرار از واقعیت را نداشت و دیوارها هر روز از تنهایی می‌نالیدند. این منظومه وهم قلبی آشفته را داشت، ترسِ از دست دادن نفس ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 31664
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ دلنوشته در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای دلنوشته

پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای دلنوشته



همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
فرنوی یا Fernweh یک کلمه آلمانی به معنای دلتنگ بودن برای جایی که هیچ‌وقت نرفتیم هست. یک جای خیالی یا حتی واقعی در دوردست‌های دست نیافتنی زندگی‌مان، جایی که هیچ‌وقت قرار نیست بهش برسیم و مهم تر از همه جایی که داخلش آرامش می‌گیریم. دریاچه‌ای کم‌رنگ درون ذهن خسته‌ی ما، آرمان‌شهری با هاله‌ای ابهام در پس‌زمینه تاریک ذهن‌مان؛
حس می‌کردم همه این حس را داشتند داخل کوچه و خیابان‌های شهر سرک می‌کشیدند، قدم می‌زدند ولی هیچگاه به مقصد نمی‌رسیدند. دلتنگ جایی بودن که هیچوقت در آن قدم نزده بودند. فقط حسش می‌کردند، محکوم به احساس دلتنگی؛ مانند بخاری داغ که به صورت‌مان ضربه می‌زد یا حسی که دم طلوع خورشید به ما دست می‌داد. همه‌ی ما حس متعلق بودن به جایی را داشتیم که هیچگاه یادمان نمی‌آمد که کجاست! مانند بچه‌هایی که داخل بازاری شلوغ گم شده بودند. همه‌ی ما دنیایی خیالی داشتیم که برای رسیدن بهش تمام راهرو‌ها را امتحان کرده بودیم. تمام پرتگاه‌ها را بیرون پریدیم و در آخر در واقعیت تک و تنها حبس شده بودیم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین