شعر اشعار سعاد الصباح


به جد می ترسم

images


به‌جد می‌ترسم
که این عشق به روزمرگی تبدیل شود
به‌جد می‌ترسم
که رؤیا بسوزد و لحظات منفجر گردند
به‌جد می‌ترسم
شعر پایان یابد
و خواسته‌ها خفه گردند
به‌جد می‌ترسم
که دیگر ابر نباشد
باران نباشد
و دیگر درختان جنگل هم نباشند
برای همین از تو می‌خواهم
که مرا
میان کلمات بکاری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

این منم که بسیار نوشته ام

مشاهده فایل‌پیوست 32583

گفتند نوشتن را
گناهی است بزرگ
پس ننویس
و حرام است نیایش در برابر کلمات
پس نزدیک نشو
که مسموم می‌کند
دهانِ شعرها را
پس ننوش
این منم که بسیار نوشیده‌ام
و مسموم نشده‌ام از جوهر ریخته‌شده برمیز

این منم که بسیار نوشته‌ام
و افروخته‌ام آتشی بزرگ
در هر ستاره‌ای
و خدا بر من خشمی نگرفت

گفتند نوشتن
تنها برای مردان است
پس سخن نگو
و مردان تنها عاشق‌اند
پس عاشق نشو
و نوشتن
دریایی است عمیق
پس غرق نشو

این منم که عاشق شدم
این منم که شنا کردم
و روبه‌رو شدم
با دستانِ خشمگین
هر موجی و غرق نشدم

گفته اند با شعر
شکسته‌ام دیوار آگاهی را
و مردان شاعر هستند
و چه‌طور می‌شود
زن شاعری در این قوم
به دنیا می‌آید ؟
پوزخندی به بیهودگی سرریز
در این عصرِ جنگ سیاره‌ها
از کسانی که زن را
زنده به گور می‌خواهند حبس‌ به‌ حبس

از خود می‌پرسم
که چرا حلال است آواز مردان
چرا بلندتر می‌خوانند این دیوار بیهودگی را
میان ریشه‌ها و ابرها
میان درختان و باران و برای زنان نیست آوازی

و چه کسی گفته است
برای نوشتن جنسیت شرط است ؟
چه کسی گفته است
طبیعت با نوای پرندگان زیبا مخالف است

می‌گویند شکسته‌ام سنگ قبرم را
و این درست است
و من کشته‌ام
خفاش‌های زمانه‌ام را
و این درست است
و من بسته‌ام ریشه‌های دورویی را
در شعرم

و اگر زخمی بر من بزنند
زیباترین چیز
در وجود آهو
همان زخم است
و اگر مرا بر دار ببندند
خوب می‌شود
مرا در ردیف مسیح
قرار داده‌اند

می‌گویند زن شاعر
گیاه غریبی است که بیابان او را
نمی‌پذیرد که سنت آن را
پس می‌زند و زنی که
شعر می‌نویسد هیچ نیست
مگر ترانه‌خوانی است
و می‌خندم به هر آنچه
در موردم گفته شده

که رد می‌کنم افکار عصر بیهودگی را
و می‌مانم و می‌خوانم بر بلندترین قله
و می‌دانم رعد و برق ماندگار نیست
و طوفان‌ها می‌گذرد
و خفاش‌ها می‌گذرند
و می‌دانم آن‌ها رفتنی‌اند
و این منم که نمی‌روم

سعاد الصباح
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مشکل بزرگِ تو این است

%D8%AB%D8%A7%D8%B1.jpg


مشکل بزرگِ تو این است دوستِ من
که در حافظه ات
افکارِ کهنه را انبار کرده ای
و واژه های کهنه را
و هر چه از پدرانت به ارث برده ای
از گرایشهای زورگویانه
و عشق ِ ریاست
تا تعدد زنان

مشکل بزرگِ تو این است
که برخلافِ حرفهای مدرنت
مدرن نیستی
و بر خلاف ادعایت
معاصر نیستی
و برخلاف سفرهای بسیارت
خیمه ات را ترک نکرده ای

مشکل بزرگِ تو این است
همچنان ارباب مانده ای
در عصر رهایی
و قبیله گرا مانده ای
در دوره ی آزادی
و افسار شترت را چسبیده ای
در زمانِ جنگ ستارگان

مشکل بزرگِ تو این است
اندازه سر سوزن
از نارسیسم ِتاریخی ات خالی نشده ای
زنان را به رقص دعوت می کنی
اما با خودت می چرخی
با استادان حشر ونشر داری
اما فقط خودت را می بینی

مشکل بزرگِ تو این است
تو سدی هستی در برابر عشق
در برابر شعر
و دربرابر مهربانی
از وقتی که می شناسمت
دریچه ای برای آفتاب
و پروازِ گنجشگ ها باز نکرده ای

مشکل بزرگِ تو این است
کتابها را می خری اما نمی خوانی
و وارد موزه ها می شوی
اما از پیوند ِ خط ها و رنگ ها
ذوق نمی کنی
و در هتل های درجه یک اقامت می کنی
اما زندگی نمی کنی
زنانت را عوض می کنی
مثل لباسهایت
و کراواتهایت
برخوردت با عشق
مثل درآوردن ِ کفش است

مشکل بزرگِ تو این است
که همه ی دانسته هایت از عشق
برگرفته از " هزارویک شب " است
پس مشغول باش
و از حافظه ی سنگی ات نگهبانی کن
سعی ِ من هم این است
تا یک رُبات عاشقم باشد

سعاد الصباح
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین