پشـتِ ميزی نشسته بي کُلت و ...
قصه از ابتدا چريکی بود
در زمانِ هميشه مجهولی
صندلی ها الکتريکی بود .
پلک می زد اتاقِ تب داری
جيغِ او با لبانِ هر آجر
 هضم می شد جهانِ ناخن ها 
در دهانِ شريفِ گازنبُر! . 
ميخکی سر شکسته در گُلدان 
احتکارِ ترانه ها در ياد 
توی فنجانِ قهوه افتاده
فصل سردِ فروغ فرخزاد . 
اورشليم و رموزِ معبدها 
توی نقشه هميشه گم بوده 
درد دارم شکافِ مقعد را 
مثل قومی که در سدوم بوده! .
 ابتدای وقوعِ بيگ بَنگم 
توی قلبم سرودِ ويرانی 
تکه ايی از ستارگان هستم 
قسمتی از شعورِ کيهانی . 
ما که مهد تمدن و عرفان 
يا مريدانِ مولوی بوديم 
در لباس و کلاهِ ماشی رنگ
با جماهير شوروی بوديم . 
ما شعاری به روی ديوار و...
 کوره راهی پُر از غم و سختی 
پاسبانِ کتيبه ي کوروش 
وارثانِ کبيرِ بدبختی . 
نور خورشيدِ خاوران هستی! 
چاهِ نفت سياهِ آبادان
پارتيزانِ چماق و شبنامه 
يا تجاوز درونِ هر زندان . 
کهربايی ترين غروبی یا 
سرزمينی براي بي مهری 
حسِ عطرِ لباسِ کولی ها 
يا که زارِ نمورِ بوشهری 
. بوی عيدی نمي دهد فرهاد
 توی جشنِ طناب و دلقک ها 
کودکانه درون من مي خواست 
سکه باشد ميانِ قلک ها . 
بوفِ کوری که در سرم مي خواند 
با جنون و صدایِ دامن گير
 خودک*شی کن به سبکِ هيپی ها 
توی شطِ عميقِ بهمنشير . 
حالِ صدبار نشئه گی دارم 
در سرم التقاطِ داروها 
روي گورِ ترانه خواهم مُرد 
من به شرطِ تمامِ چاقوها . 
مثلِ شهيارِ قنبری باش و... 
بوی گندم بخوان برايم باز
 در صفوفِ شکسته ی ارتش 
با لبانِ کبودِ هر سرباز . 
چسبِ زخمی بزن به اين تاريخ 
روی سطرِ نمي شد و ... ای کاش 
من رسيدم به آخر بازی 
بعدِ مرگم جوازِ دفنم باش... 
رئوف دلفی