در حال تایپ وان شات خاتمه | پرنده‌سار کاربر انجمن کافه نویسندگان

بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان وان‌شات: خاتمه
ژانر: تراژدی
برگرفته از: فیلم Atonement 2007 / تاوان
نویسندهء وان شات: پرنده‌سار
توضیحات: این فیلم که داستانش بر اساس واقعیت هم هست موفق به دریافت اسکار موسیقی متن و نامزدی هفت جایزهء اسکار دیگه شده؛ با این حال باز هم بی‌ایراد نبود و اکثر مخاطب‌ها متفق‌القول بودن که حوصله‌سربره. هر چند موزیک متنش خیلی خارق‌العاده‌ست!
به‌هرصورت، این وان‌شات هم ازش تهیه شد؛ از سکانس دردناکی که هیچ ارتباطی هم به موضوع اصلی فیلم نداشت. یک سکانس فرعی و کوتاه و خیلی خیلی غمگین ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هیاهو خوابید. بیمارستان آرام شد. شب که می‌شود، دیگر آدم نای فریاد کشیدن از درد هم ندارد. 250 سرباز مجروح از انفجار بمبی در نزدیکی مرز، که خودی و غیرخودی هم شاملشان نمیشد، هر کدام روی تختی آرمیدند. لیدیا از صبح با دیدن جراحت‌های تاسف برانگیز سربازهای جوان آن‌قدر معده‌اش به‌هم خورده و بالا آورد، که حتی دل سنگی خواهر [1] هم به رحم آمد و اجازه داد کمی استراحت کند.
به جای او کشیک می‌ایستم؛ مهم نیست که از پیش از طلوع سر پا بوده‌ام. من باید جبران می‌کردم. باید تاوان می‌دادم. هر چه‌قدر سخت، هر چه‌قدر جانفرسا...
از میان تخت‌هایی می‌گذرم که سنگینی‌شان، تن سربازانی‌ست که از جان گذشتند؛ از «دل» گذشتند. کسی چه می‌داند؟ شاید اصلا به اجبار به جنگ فرستاده شده بودند. مثل او. مثل روبی!
فکرم را که از «او» منحرف می‌کنم، صدای خواهر را می‌شنوم:
- پرستار تالیس.
به سمتش رو می‌گردانم. چهره‌اش، مانند مجسمه‌ای که هیچ‌گاه نابود نمی‌شود، همان‌طور جدی و سرد است:
- اگر درست یادم بیاد شما کمی فرانسوی بلدید.
همان‌طور که صاف ایستاده‌ام، توضیح می‌دهم:
- تو مدرسه کمی فرانسوی یاد گرفتم.
بدون مکث دستور را صادر می‌کند:
- یه سرباز فرانسوی روی تخت 313 هست. برو پیشش و بهش دلداری بده. همین الان برو.
نمی‌رسم حرفی بزنم، به سرعت از جلوی چشمانم پر می‌کشد و می‌رود.
نفس عمیقی می‌کشم و با گام‌های آهسته‌ام، به سمت تخت شمارهء 313 حرکت می‌کنم. تخت شمارهء 313، در اتاق عمل بود. سریع‌تر به سمتش حرکت می‌کنم.
اتاق عمل، در واقع پارچهء ضخیم قرمز رنگی بود که دور یک تخت می‌کشیدند تا مداوا بهتر عمل کند. رنگ قرمز، باعث جریان روان‌تر خون در رگ‌ها می‌شود. با این حال، من معتقدم اتاق عمل، اتاق ترسناکی‌ست؛ به ویژه اگر سالن تاریک باشد.
پرده را کنار می‌زنم. مرد جوانی با سر باندپیچی شده روی تخت، نفس می‌کشد. از حالت نفس‌هایش، میشد به راحتی تشخیص داد که بیدار است و تنها چشمانش را بسته.
در سکوت، روی صندلی چرخان مخصوص معاینه می‌نشینم. اندامش را از نظر می‌گذرانم؛ تنش پس پیراهن آبی رنگ راه‌راه بیمارستان پنهان بود اما به نظر نمی‌آید حتی بخیه خورده باشد، چه رسیده به زخم کاری! پوست سفید دستانش، عادی‌ست؛ فقط پوست صورتش اندکی رنگ‌پریده و عرق‌کرده است.
پلک‌هایش را که با مژه‌های بور بلندی مزین شده بودند، از هم فاصله می‌دهد، متوجه می‌شوم که متوجه حضورم شده است. به آهستگی هر چه تمام‌تر، دست راستم را روی دستش که کنار تنش قرار داشت، می‌گذارم.
می‌گویند دست‌ها احساسات را منتقل می‌کنند.
حسم می‌کند. سرش را برمی‌گرداند سمتم و نگاه کوتاهی می‌اندازد؛ چشم‌های سبزش بی‌حال‌ند:
- بالاخره اومدی.
می‌گویم:
- خواهر منو فرستاد. که یک‌کم صحبت کنیم.
لبخند ریزی با همان چشم‌های بی‌جان می‌زند:
- من خواهرتو یادمه. خیلی خوشگل بود.
ل*ب‌های نازکش، چشم‌های کشیدهء سبز رنگش، عرق صورتش؛ چه‌قدر نگاهش درد داشت. با همان لبخند کم‌رنگ ادامه می‌دهد:
- حالا چی‌کار می‌کنه؟
غرق در خاطرات کودکی‌ام با سیسیلیا که می‌رفتند تا بمیرند، می‌گویم:
- اونم یه پرستاره.
به سقف خیره می‌شود و با همان لبخند زیبا و غمگینش، اخم کوچکی به نشانهء تمرکز می‌کند و می‌گوید:
- یادمه عاشق یه مردی بود. بالاخره باهاش ازدواج کرد؟
پلک می‌زند:
- اسمشو یادم رفته...
سیسیلیا و روبی با هم ازدواج می‌کردند... حتما با هم ازدواج می‌کردند...
- روبی؟ ازدواج می‌کنن. امیدوارم.
سرش را می‌چرخاند سمت دیگر. به گوشه‌ای خیره می‌شود و پس از اندکی می‌گوید:
- روبی... آره... اسمش همین بود.
روبی ترنر... روبی ترنر... روبی ترنر... نه! نه! نه! نباید این اسم این‌قدر در سرم تکرار شود! فرار می‌کنم از روبی خشمگین در مغزم؛ می‌گویم:
- تو چی؟ تو اسمت چیه؟
گردنش را مجددا به سمتم می‌چرخاند و این‌بار با آن چشمان غمگینش، چشمانم را نشانه می‌رود:
- لوک. لوک کرنه / Korneh.
مکث می‌کند:
  • و تو؟
  • تالیس / Tales.
نگاهم می‌کند همچنان با لبخند:
- تالیس / Tãlïs؟ [2] چه قشنگ!
می‌خندم.

[1] خواهر / Sister: به بانوانی که خودشون رو وقف خدمت به کلیسا می کردن، خواهر می گفتن؛ زمانی هم که این بانوان می خواستن به بیمارستان خدمت کنن، دیگه بهشون نمی گفتن «سرپرستار»، می گفتن همون خواهر. در صورتی که سمت سرپرستار یا همون سوپروایزر رو داشتن. اطلاع ندارم دقیقا از چه سالی به بعد این مسئله منسوخ شد؛ اما تا الآن هم هستن بعضی پیرزنها همین اطراف خودمون که میگن «آره همی ای سیستره»...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,152
پسندها
پسندها
18,846
امتیازها
امتیازها
483
سکه
118
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین