دلنوشته [ خسرو گلسرخی ]

گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام...
و ساقه‌های جوانم ...
از ضربه‌های تبرهاتان زخم‌داراست...
با ریشه چه می‌کنید...
گیرم که بر سر این بام ...
بنشسته در کمین پرنده‌ای...
پرواز را علامت ممنوع می‌زنید...
با جوجه‌های نشسته در آشیانه چه می‌کنید
گیرم که می‌زنید...
گیرم که می‌بُرید...
گیرم که می‌‌کشید...
با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,152
پسندها
پسندها
18,860
امتیازها
امتیازها
483
سکه
161
لیلای من...
همیشه ...
پشت پنجره می‌خوابد ...
و خوب می‌داند ...
که من سپیده‌دمان ...
بدونِ دست می‌آیم ...
و یارای گشودن پنجره ...
با من نیست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در ژرف تو
آینه‌ای‌ست
که قفس‌ها را انعکاس می‌دهد
و دستان تو محلولی‌ست
که انجماد روز را
در حوضچه‌ی شب غرق می‌کند.
ای صمیمی
دیگر زندگی را نمی‌توان
در فرو مردن یک برگ
یا شکفتن یک گل
یا پریدن یک پرنده دید
ما در حجم کوچک خود رسوب می‌کنیم.

آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوق‌های زرد پست
سنگین
ز غمنامه‌های زمانه نباشند؟
در سرزمینی که عشق آهنی‌ست
انتظار معجزه را بعید می‌دانم!
پرندگان همه خیس‌اند
و گفت‌وگویی از پریدن نیست
در سرزمین ما
پرندگان همه خیس‌اند
در سرزمینی که عشق کاغذی است
انتظار معجزه را بعید می‌دانم…


خسرو گلسرخی
 
که ایستاده به درگاه؟
آن شال سبز را ز شانه ی خود بردار
بر گونه‌های تو آیا شیارها
زخم سیاه زمستان است؟
در ریزش مداوم این برف
هرگز ندیدمت
زخم سیاه گونه‌ی تو
از چیست؟
آن شال سبز را ز شانه خود بردار
در چشم من

همیشه زمستان است
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 3)
عقب
بالا پایین