عنوان نمایشنامه: شبانه
نویسنده: پرندهسار
ژانر: عاشقانه ، معمایی
کارکترها:
امید: همسر «سیما»
سرهنگ: افسر بازپرس پروندهی کشته شدن «سیما»
+ سومین نمایشنامهم؛ همچنان فکر میکنم که «بیا به دیدن من» یه چیز دیگهست، با این حال، «شبانه» هم خوندن داره. نمایشنامهنویسی احساس عزیزیست. پیشاپیش متشکرم. + دیالوگهای امید رو با یه صدای بم خسته بخونید ...
دیوارها خاکستری نیستند. میز آهنی نیست. اتاق تاریک نیست. بازپرس مخوف نیست. مضنون حتی. هر دو کلافه و خسته، روی صندلیهای پلاستیکی به انتظار شروع گفتگو نشسته و خیره به میزند. مضنون در فکر. بازپرس پیش خود فکر کرد که از آن دیوارهای سبز حالت تهوع میگیرد. پروندهی مسخرهی خودک*شی را که صد بار خوانده بود، بست. اعصاب کار نداشت.
سرهنگ: «سیما» کیه؟
امید: همسرم. بود.
سرهنگ کلافهتر شد. نمیتوانست. نمیشد.
سرهنگ: (سرفهای کرد) از خودت بگو ببینم. چند سالته؟
امید: (نگاهش را از میز بالا نمیآورد) بیست و... بیست و نه... سی سال. سی سالمه.
سرهنگ: سن خودتو نمیدونی؟
امید: (به چشمهای سرهنگ نگاه کرد) چرا؛ ولی خیلی وقته کسی ازم نپرسیده که، چند سالمه.
سرهنگ: (خودکارش را برداشت) کجا کار میکنی؟
امید: مدرسه. معلمم.
سرهنگ: چندم؟
امید: ابتدایی.
سرهنگ: دارم میگم چندم؟
امید: سوم درس دادم. اول و دوم درس دادم. چهارم هم درس دادم. بیشتر سالها سوم.
سرهنگ: حقوقت چهطور بود؟ فضای کاریت؟ (کم کم داشت خودش را پیدا میکرد)
امید: (انگار که ناخوشاحوال باشد) حقوقم؟ حقوقم چرا؟
سرهنگ: جواب سوالمو بده.
امید: دو میلیون. فضای کاریم هم، آروم بود.
سرهنگ: همکارات؟
امید: (نفسی کشید) نمیدونم. آدمهای خوبیان.
سرهنگ: خانم یا آقا؟
امید: اکثرا خانم.
سرهنگ: «سیما» مشکلی نداشت با این قضیه؟
امید: هیچوقت نپرسیدم ازش. اونم چیزی نگفت. فکر نکنم.
سرهنگ: چهطور ممکنه حساس نشده باشه به روابطت؟
امید: نمیدونم.
سرهنگ: (خودکار را بین انگشتانش چرخاند) اون شب رو تعریف کن. از اولش.
امید: (خسته به نظر میآمد. خسته و پیر) کدوم شب؟
سرهنگ: همون شبی که صبحش «سیما» دیگه بلند نشد!
امید: از اولش... ساعت... ساعت شیش عصر اومدم خونه - -
سرهنگ: (چیزهایی نوشت) چرا شیش؟
امید: دو شیفت مدرسهم.
سرهنگ: خب؟ ادامه بده خودت.
امید: (خسته بود. خسته و کلافه) من... (انگار تنگی نفس داشت) من نمیدونم چرا این سوالها رو - -
سرهنگ: اومدی خونه؟ خب؟
امید: ... (به سرهنگ خیره شد)
سرهنگ: ...
امید: اومدم خونه. هنوز نیومده بود.
سرهنگ: کی؟
امید: «سیما».
سرهنگ: چرا دیرتر از تو میومد؟
امید: تو یه هفتهنامه کار میکرد. ویراستار و مترجم و نویسنده و... همهکاره بود. بعضی وقتا فکر میکنم همینا دیوونهش کردن.
سرهنگ: «سیما» دیوونه بود؟
امید: نمیدونم؛ ولی منو دیوونه کرد.
سرهنگ: خب؟
امید: اومدم خونه. وسایلمو گذاشتم روی اپن. کلیدمو روی میز آشپزخونه. پیرهنم هم پرت کردم گوشهی اتاق. خوشم نمیومد ولی، تنها راهی بود که باعث میشد صدام کنه و گیر بده. بگه وسایلتو بردار. جوراباتو اینجا نذار. لباس کثیفا رو بذار تو سبد. به همون صدای عصبانی دلخوش بودم. هرچند، این آخرا دیگه به همینا هم گیر نمیداد. همینطور... (مکث کرد) ساکت و بیصدا جمعشون میکرد و میرفت.
سرهنگ: حاشیه نرو. بعد؟
امید: بعد، (به گوشهای خیره شد، انگار که در حال یادآوری باشد) بعد، رادیو روشن کردم. یکی از هفتهنامههاشو برداشتم. همهشونو میآورد خونه، نمیدونم چرا. یه کادری توی سرتیترش، داده بودن بهش. توی هر شماره یه چیزی مینوشت تو اون قسمت. من هر سری همون کادر رو میخوندم فقط. به خوندن کل هفتهنامهی سی صفحهایش میچربید. ولی تو اون شماره، چیزی نبود. کادره بودش، توش یه... نمیدونم حدیث بود، چی بود... تو اون شماره چیزی ننوشته بود.
سرهنگ: (چیزهایی نوشت) تو سریهای قبلی چی مینوشت؟
امید: بیشتر نصیحت میکرد. انگار میخواست به مخاطب بگه «شبیه من نباشید».
سرهنگ: درست توضیح بده.
امید: خب چرا خودتون نمیخونید شمارههای قبلی رو؟
سرهنگ: اینجا من سوال میپرسم!
امید: ...
سرهنگ: خب؟ بعد چیکار کردی؟
امید: نمیدونم. دوش گرفتم. کارهای مدرسه رو انجام دادم. امتحانای بچه ها رو، لیست کلاسا رو... نمیدونم دقیق یادم نیست.
سرهنگ: «سیما» کی رسید؟
امید: هفت و خردهای. هشت.
سرهنگ: همیشه اینقدر دیر میکرد؟
امید: معمولا چهار یا پنج میرسید. نه.
سرهنگ: بعد؟
امید: (سری به کلافگی تکان داد) من اصلا وضعیتم خوب نیسـ - -
سرهنگ: بعدش؟
امید: (خیره به سرهنگ نگاه کرد. فکش منقبض شد)
سرهنگ: دقیق تعریف کن.
امید: (فکری کرد) اومد، مثل همیشه. نه راستی، مثل همیشه نبود؛ اومد، سلام کرد. ما معمولا به هم سلام نمیکردیم. بعد، رفت دوش گرفت. پیراهن سبزش رو پوشید.
سرهنگ: اخلاقش چهطور بود؟ عصبی یا ناراحت...؟
امید: گرم. خیلی گرم. و صمیمی.
سرهنگ: ...
امید: من داشتم انشای بچهها رو میخوندم. حوصلهی نوشتن نداشتم، ولی از خوندن خوشم میومد. بچهها هم، چرت و پرت مینوشتن، ولی جالب بود. موضوع انشاشون این بود که، دروغگویی بهتره یا راستگویی. همه مینوشتن آره دروغگو دشمن خداست و، نباید دروغ بگیم و، از این حرفها، بینشون یه دو نفری هم میگفتن دروغ گفتن بهتره. (مکثی کرد) ولی راجع به «سیما»، من واقعا نمیتونستم درک کنم که، بهش دروغ میگفتم بهتر بود یا راستش رو میگفتم. «سیما» در هر صورت موندنی نبود. من هر کاری هم که میکردم، «سیما» پر میزد و میرفت. چون خودم پرش دادم.
سرهنگ سرش پائین بود. چیزهایی مینوشت.
امید: لباسهاش رو عوض کرد. پرسید «شام یه چیز ساده پیشنهاد بده که درست کنم». گفتم «هیچی هم درست نکنی میتونم تا ابد فقط نگاهت کنم و سیر بمونم». خندید. گفت «چی درست کنم»؟ بهش گفتم «ول کن. غذا میخریم». نگاهم کرد. حس کردم یه سوسک بدبختم و جلوم یه طاووس رنگارنگ ایستاده. گفت «یعنی اینقدر دستپختم بده»؟ لال مادرزاد شدم. چیزی نگفتم. خودش خم شد روی میز و ورق و کاغذا و دفتر بچهها رو بست. گفت بریم سیبزمینیها رو خلال کنیم. منم فکر میکردم خوابم. دلم میخواست همونجا بشینم زارزار گریه کنم. دلم میخواست همه چی همون موقع متوقف میشد؛ همون موقعی که با چشمهای آرایشکردهش بهم نگاه میکرد. همونجا همه چیز تموم میشد و من... میمردم.
سرهنگ: خب؟ (سریع چیزهایی مینوشت) چرا ساعت هشت رسیده بود خونه؟
امید: پرسیدم ازش. گفت میخواسته استعفا بده از کار. نپرسیدم چرا. فهمیدم چرا نوشتهش چاپ نشده، ولی دیگه مهم نبود. گفتم «جای دیگهای کار پیدا کردی»؟ گفت «نه! خسته شدم. میخوام بمونم تو خونه». و من، تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال شدم. خیلی. باورم شده بود که خوابم.
سرهنگ: چرا خواب؟
امید: «سیما» منو نمیدید جناب سرهنگ. منو نمیدید. جلوش بودما، اون حتی پشت سرشم نگاه میکرد اما منی رو که روبهروش ایستاده بودم نمیدید. درد داشت. بدجوری هم درد داشت. اینکه تو دائما حواست به آرامش یه نفر باشه، و اون اصلا تو ذهنش جایی برای تو باز نکرده باشه، درد نداره؟
سرهنگ: ...
امید: درد داره. پیر شدم سرهنگ. از بیعلاقگیش هی به خودم پیچیدم و پیر شدم. من به این پیر شدنه، به این دیدن و دیده نشدنه عادت کرده بودم جناب سرهنگ! چرا یه شبه باید عوض بشه؟ یه شبه منو بخواد؟ یه شبه بشه عین همونی که تو خوابم هم نمیدیدم؟ چرا؟
سرهنگ: چرا دوستت نداشت؟
امید: هیچوقت نفهمیدم. یه وقتایی فکر میکردم گردن خانوادهشه. به خاطر اینکه، اونا روش تاثیر میذاشتن. ولی هر جور نگاه میکردم نمیشد. نمیدونم. هیچوقت نفهمیدم چرا دوستم نداشت.
سرهنگ: بچه داشتید؟
امید: فوت کرد.
سرهنگ: (سرش را بالا گرفت. این موضوع تازگی داشت) چهطور؟
امید: خفه شد.
سرهنگ: (متحیر شد) درست توضیح بده.
امید: (هنوز به میز خیره بود. صدایش موج اندکی برداشت) یک ماه و چند روزش بود. این... آه. از... از، شیشهی شیر داشت میخورد. تو... ب*غل «سیما» بود. بعد، انگار سر شیشههه، زیادی باز شده بود. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونم. «سیما» خوابش برده بود؛ ولی... خفه شد. (چشمهایش سرخ) بعد، بیدار که شدم، خودم بغلش کردم. خودم رسوندمش بیمارستان. میدیدم تکون نمیخوره. میدیدم. سرهنگ... خیلی کوچیک بود... خیلی...
سرهنگ: (خودکار را رها کرد. متاثر شد) متاسفم.
امید: (فینی کرد. به میز خیره ماند. چشمهایش سرخ)
سرهنگ: از اون موقع به بعد مشکل داشتید؟
امید: ما هیچ مشکلی نداشتیم سرهنگ. فقط اون دوستم نداشت.
سرهنگ: (عاقل اندر سفیه گفت) این مشکل حساب نمیشه؟
امید: آدمها حق دارن تصمیم بگیرن کی رو دوست داشته باشن. یا از کی بدشون بیاد. ندارن؟
سرهنگ: (آهی کشید) بله حق دارن. (مکث کرد. به کاغذهای روی پرونده خیره ماند) اگه دوستت نداشت چرا ازدواج کردی باهاش؟
امید: هیفده سالش بود. من بیست. بچه بودیم. نادون. خانوادهش... پدر و مادرش جدا شده بودن. باباش هم گفت که، بدون مادر نمیتونه درست تربیتش کنه. میخواست شوهرش بده. خانواده ما هم - -
سرهنگ: پس یعنی به زور ازدواج کردید؟
امید: زور؟ واسه «سیما» شاید، ولی من اختیار داشتم.
سرهنگ: ولی فکر کردی عشق بعد از ازدواج به وجود میاد دیگه آره؟
امید: (به چشمهای سرهنگ نگاه کوتاهی انداخت) نمیدونم. ما میتونستیم زوج خوبی باشیم. بد شروع شد زندگیمون میدونم، بحث و جدل زیاد داشتیم میدونم؛ ولی میتونستیم زوج خوبی باشیم. جناب سرهنگ، تحمل من کار سختی نیست! «سیما» نمیخواستتم!