هرمیون
اخم کردم و لبام رو جمع کردم و گفتم:
- حالا نمیشه نبندیش؟
به قیافهی اخمالوم خندید و زد رو نوک بینیم و گفت:
- هرمیون کوچولو اینها لازمه.
-اولاً من کوچولو نیستم، دوماً چه لازمیتی داره؟
- اگه یه وقتی خدایی نکرده چیزی بشه این جلیقهی نجات لازم میشه.
-نمیخوام، ببین چه گندهست!
بغلم کرد و گفت:
- خیلی هم خوشگله فسقله.
با حرص گفتم:
- خودتی!
کویینی اومد طرفم و رو به داداشم گفت:
- وای الکس چه آبجیه نازی داری!
الکسم لبخند زد و گفت:
- هرمیون، ایشون دوستم کویینیه.
از اون خندههای مخصوصم کردم و گفتم:
- میدونم، میدونم.
با تعجب گفت:
- هوم؟!
خندیدم و دستام رو دور گردناش حلقه کردم و سرم رو روی شونهاش گذاشتم.
وقتی چشمام رو باز کردم تو یه اتاقک کوچیک بودم. یه دختری که نمیشناختماش هم داشت با کلافگی توی ساکاش دنبال چیزی میگشت.
بلند شدم و نشستم و آروم با دستم چشمهایم رو مالیدم. دختره برگشت سمتم اما با دیدنم جیغ کشید و یه قدم رفت عقب، متعجب بهش نگاه کردم که پوفی کرد و لبخند زد و گفت:
- سلام خانم کوچولو، ترسوندی من رو که!
یه نگاه کردم ولی خبری از الکس یا کویینی نبود.
- دنبال داداشت هستی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله.
خندید و گفت:
- ای جان! تو چه بانمکی. خانم کوچولو داداشت بیرونه، تو رو هم چون خوابت برده بود گذاشت اینجا تا راحت بخوابی.
خمیازهای کشیدم و گفتم:
- مرسی.
دستش رو به طرفم اورد و گفت:
- اسمام اریکا هست.
باهاش دست دادم و گفتم:
- منم هرمیونم، هرمیون ویلیام خواهر الکس.
لبخندی زد و گفت:
- چند سالته هرمیون؟
به انگشتام نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنم چهار سال.
-خوشبختم از آشناییت عزیز دلم، بیا کفشات رو پات کنم تا بریم بیرون پیش داداشت.
دولا شدم و چسب کفشم رو بستم و گفتم:
- بریم.
خندید و دستم رو گرفت و با هم رفتیم بیرون.
وقتی رفتیم الکس سرش توی گوشیش بود. کویینی با تعجب گفت:
- مگه اینجا آنتن میده؟
خندیدم و گفتم:
- خاله اینا فرق دارن.
جفتشون برگشتن و به من نگاه کردن.
الکس گفت:
- وروجک بیدار شده که.
دوییدم و رفتم تو ب*غل الکس که دخترا خندیدن و گفتن:
- اوه چه داداشی.
الکس درحالی که بغلم کرده بود شروع کرد که برای دخترا مسیر رو توضیح بده. در کل هیچی از حرفاشون نفهمیدم و فقط نگاشون میکردم و هر از گاهی به قیافههای جدییشون میخندیدم.
کویینی گفت:
- خب پس فکر کنم با حساب چیزایی که گفتی یه پنج روزی تو راه باشیم.
الکس ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- نه شایدم کمتر.
خمیازم بلند شد که کویینی گفت:
- باشه پس شماها راه و احتمالات رو حساب کنید منم تا اون موقع بریم با هرماینی اینجاها رو ببینیم.
فوری از جام پریدم پایین و گفتم:
- بریم!
کویینی دستم رو گرفت و باهم رفتیم اونورتر، داشتم به نور خورشید که تو آب افتاده بود نگاه میکردم و در همون حال گفتم:
- خاله شما کجا با الکس دوست شدی؟
دستاش رو گذاشت اون لبه و گفت:
- من و الکس باهم توی یه جا درس میخونیم از اونجا هم رو میشناسیم.
با تعجب گفتم:
- یعنی شما هم جادوگری؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد. برگشتم و به آب دریا خیره شدم.