اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 48237

نام رمان کوتاه: سفری به مثلث برمودا
ژانر: معمایی، فانتزی، ترسناک، تریلر
نویسندگان: رومینا، ارغوان، ماهیار
ناظر: @ReiHane
ویراستار: @Mahi و @ملکه و @Endless
خلاصه:
در عمق دریا جایی که مثلث شی*طان قرار دارد، موجوداتی با افکاری پلید، آماده‌اند تا قربانیان را اسیر دام خود کنند، موجوداتی نفرین شده که اگر رهایی یابند زمین خاکی را به ویرانه‌ای تبدیل می‌کنند، سفر به مثلث برمودا ممنوع است.
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 41121

بسمه تعالی

نویسنده‌ی عزیز، با تشکر از انتخاب انجمن کافه نویسندگان جهت انتشار ذوق و نبوغ خود، خواهشمندیم پیش از شروع به کار قوانین زیر را مطالعه کرده و تمام آنها را به کار ببندید.


با تشکر از شما

? مدیریت تالار رمان ?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هرمیون

اخم کردم و لبام رو جمع کردم و گفتم:
- حالا نمیشه نبندیش؟
به قیافه‌ی اخمالوم خندید و زد رو نوک بینیم و گفت:
- هرمیون کوچولو این‌ها لازمه.
-اولاً من کوچولو نیستم، دوماً چه لازمیتی داره؟
- اگه یه وقتی خدایی نکرده چیزی بشه این جلیقه‌ی نجات لازم میشه.
-نمی‌خوام، ببین چه گند‌ه‌ست!
بغلم کرد و گفت:
- خیلی هم خوشگله فسقله.
با حرص گفتم:
- خودتی!
کویینی اومد طرفم و رو به داداشم گفت:
- وای الکس چه آبجیه نازی داری!
الکسم لبخند زد و گفت:
- هرمیون، ایشون دوستم کویینیه.
از اون خنده‌های مخصوصم کردم و گفتم:
- می‌دونم‌، می‌دونم.
با تعجب گفت:
- هوم؟!
خندیدم و دستام رو دور گردن‌اش حلقه کردم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
وقتی چشمام رو باز کردم تو یه اتاقک کوچیک بودم. یه دختری که نمی‌شناختم‌اش هم داشت با کلافگی توی ساک‌اش دنبال چیزی می‌گشت.
بلند شدم و نشستم و آروم با دستم چشم‌هایم رو مالیدم. دختره برگشت سمتم اما با دیدنم جیغ کشید و یه قدم رفت عقب، متعجب بهش نگاه کردم که پوفی کرد و لبخند زد و گفت:
- سلام خانم کوچولو، ترسوندی من رو که!
یه نگاه کردم ولی خبری از الکس یا کویینی نبود.
- دنبال داداشت هستی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله.
خندید و گفت:
- ای جان! تو چه بانمکی. خانم کوچولو داداشت بیرونه، تو رو هم چون خوابت برده بود گذاشت اینجا تا راحت بخوابی.
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- مرسی.
دستش رو به طرفم اورد و گفت:
- اسم‌ام اریکا هست.
باهاش دست دادم و گفتم:
- منم هرمیونم، هرمیون ویلیام خواهر الکس.
لبخندی زد و گفت:
- چند سالته هرمیون؟
به انگشتام نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنم چهار سال.
-خوشبختم از آشناییت عزیز دلم، بیا کفشات رو پات کنم تا بریم بیرون پیش داداشت.
دولا شدم و چسب کفشم رو بستم و گفتم:
- بریم.
خندید و دستم رو گرفت و با هم رفتیم بیرون.
وقتی رفتیم الکس سرش توی گوشیش بود. کویینی با تعجب گفت:
- مگه اینجا آنتن میده؟
خندیدم و گفتم:
- خاله اینا فرق دارن.
جفتشون برگشتن و به من نگاه کردن.
الکس گفت:
- وروجک بیدار شده که.
دوییدم و رفتم تو ب*غل الکس که دخترا خندیدن و گفتن:
- اوه چه داداشی.
الکس درحالی که بغلم کرده بود شروع کرد که برای دخترا مسیر رو توضیح بده. در کل هیچی از حرفاشون نفهمیدم و فقط نگاشون می‌کردم و هر از گاهی به قیافه‌های جدییشون می‌خندیدم.
کویینی گفت:
- خب پس فکر کنم با حساب چیزایی که گفتی یه پنج روزی تو راه باشیم.
الکس ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- نه شایدم کمتر.
خمیازم بلند شد که کویینی گفت:
- باشه پس شماها راه و احتمالات رو حساب کنید منم تا اون موقع بریم با هرماینی اینجاها رو ببینیم.
فوری از جام پریدم پایین و گفتم:
- بریم!
کویینی دستم رو گرفت و باهم رفتیم اونورتر، داشتم به نور خورشید که تو آب افتاده بود نگاه می‌کردم و در همون حال گفتم:
- خاله شما کجا با الکس دوست شدی؟
دستاش رو گذاشت اون لبه و گفت:
- من و الکس باهم توی یه جا درس می‌خونیم از اونجا هم رو می‌شناسیم.
با تعجب گفتم:
- یعنی شما هم جادوگری؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد. برگشتم و به آب دریا خیره شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین