اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 60635
نام رمان: مگانور
نویسنده: سارا عسکریان
ژانر: فانتزی، تخیلی، عاشقانه
ناظر:
@♡mahsa.B♡
ویراستاران: تیم ویراستاران
خلاصه:
داستان دختری از نوادگان شیطان که بخاطر نداشتن قدرت‌های مأورایی از خاندان طرد میشه و تصمیم می‌گیره به زمین بیاد؛ با اومدن اون به زمین، زندگی چند انسان دیگه هم دست‌خوش تغییر میشه و اتفاقات فاجعه‌آمیزی رخ میده که سرنوشت اون‌ها رو عوض می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
41277_04a96c11517b69a8363b6de81d500ccc.jpeg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و آموزش قرار دادن رمان را در این تاپیک مشاهده کنید

آموزش قرار دادن رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

نویسنده‌ی عزیز جهت درخواست طراحی بنر اختصاصی رمان خود، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست بدهید.

درخواست بنر تبلیغاتی اختصاصی

پس از ارسال ۲۵ پست می‌توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد رمان


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |​
 
آخرین ویرایش:
مقدمه:
می‌توان مرزها را شکافت...
کافیست قدمی برداری!
بروی به سمت سرنوشت...
پر بکشی از این جهنم،
بروی به سوی بهشت!
با بال‌های اندیشه‌ات راهی شو
روزی خواهی رسید...
به جایی که عشق، نه آدم می‌شناسد و نه حوا!
به جایی که...
پذیرفته خواهی شد، بخاطر خودت، به‌خاطر چیزی که هستی!





***




تنها صدایی که شنیده می‌شد، خرچ خرچ خورد شدن سیب زیر دندون‌هام بود.
نور ماه توی خونه می‌تابید و فضا رو نیمه‌تاریک می‌کرد.
همه‌ چیز اینجا اسرار آمیز و عجیب به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست تمام نقاط خونه رو بررسی کنم ولی پرکردن شکمم از همه‌چیز واجب‌تر بود.
صدای کلید انداختن و بعدش هم قیژ، باز شدن در به گوشم رسید. یعنی اینجا صاحبی هم داشت؟! آخه کی توی این بازارشام می‌تونه زندگی کنه؟
لحظه‌ای بعد آدمیزادی جلوی آشپزخونه ظاهر شد. یه مرد قد بلند که با قیافه‌ی بهت زده نگاهم می‌کرد. کیسه های حاوی میوه و خوراکی از دستش افتاد رو زمین.
نگاهش روی شاخ‌ها و بال‌هام چرخید و روی صورتم ثابت موند. چشماش هر لحظه گشادتر می‌شد؛ دلم می‌خواست بدونم توی ذهنش چی می‌گذره اما نمی‌دونم چی شد که روی قلبش تمرکز کردم. صدای کوبش شدید قلبش خبر از ترسش می‌داد. خوبه سرگرمی امشبم هم جور شد! لبخندی شیطانی زدم و دندون‌های نیش بلندم نمایان شد.
مرد با وحشت فریادی زد و عقب عقب رفت که یهو خورد زمین. از آشپزخونه پریدم بیرون و رفتم سراغش.
هردو با تعجب بهم خیره بودیم. صدای کوبش شدید قلبش گوشم رو پر کرده بود. یعنی واقعا انقدر ترسناک بودم؟
رفتم نزدیکش و اون همون‌طور که روی زمین به عقب می‌خزید گفت:
- از من دور شو!
ابروهام رو بالا انداختم و نزدیک‌تر رفتم.
داد می‌زد و حرف‌های نامفهومی از دهنش خارج می‌شد. به پیش پاش که رسیدم یهو از حال رفت!
بلاتکلیف بالای سرش ایستادم.
آه حالا با این جنازه چیکار کنم؟!
شاید اومدن به اینجا اصلا فکر خوبی نبود. بابابزرگ همیشه من رو از روبه‌رو شدن با آدما می‌ترسوند. می‌گفت تنها راه نزدیک شدن به آدم‌ها، رفتن به ذهن اون‌هاست. این کاری بود که از من بر نمی‌اومد.
من مثل بقیه وجود مأورایی نداشتم. یه نیمه بودم؛ نیمه‌ای از هر چیز، به درد نخوره!
عجب حماقتی کردم که اومدم! اولین دردسر شروع شد.
با انزجار به اون مرد نگاه کردم. صدای آروم ضربان قلبش می‌اومد. خوبه هنوز زنده است!
بیهوشه و حالا باید فکری به حال بیدار شدنش بکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین