شعر هرمان هسه | آلمانی

هرمان هسه

من گَوزنم تو آهو
پرنده تو و درخت من
تو آفتاب و من برف
تو روز هستی و من رویا

شب‌ها از دهان خفته‌ام
پرنده‌ای طلایی پر می‌کشد به سوی تو
صدایش روشن است

بال‌هایش رنگی
سرودِ عشق می‌خواند برای تو
سرود مرا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آن‌زمان که من
از احتیاج جوانی و شرم
به سوی تو آمدم با تمنا
تو خندیدی
و از عشق من یک بازی ساختی

حالا خسته‌ای
و دیگر بازی نمی‌کنی
با چشم‌های تاریک
به سوی من می‌نگری
از روی احتیاج
و می‌خواهی عشقی را داشته باشی
که من داده بودم به تو


دریغا
که آن عشق از بین رفته است
و من نمی‌توانم بازگردم


روزگاری آن عشق مال تو بود
حالا دیگر هیچ نامی را نمی‌شناسد
و می‌خواهد تنها باشد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
غریب است سرگردانی در مه
آنجا که تنهاست هرسنگ و بوته ای
و هیچ درختی درخت دیگر را نمی بیند
همه تنهایند

پر از دوست بود دنیا برایم
آنوقت که زندگی ام نور بود
اینک که مه فرو می افتد
دیگر کسی قبل رویت نیست

راستی که هیچکس عاقل نمی شود
مگر اینکه تاریکی را بشناسد
که خاموش و گریز ناپذیر
از همه جدا می کند او را

غریب است در مه سرگردان شدن
زندگی تنها بودن است
هیچ کس چیز دیگری نمی شناسد
همه تنهایند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین