[_negin_] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 55086
با سلام
کاربر گرامی @_nEgIn_

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
تمرین اول
1400/03/20

دخترک روزمره‌گی‌اش را با افکار پیچیده به قلم و کاغذ می‌گذارند.
او خودش را در خیال و رویاهایش غرق کرده بود و بی‌آنکه پی ببرد از نگاه‌ها، دل‌ها، فکرها دور شده بود.
او دختری غرق شده در سرزمین رویاها بود.
رویایی که با بزرگ شدن روحش بی‌رنگ‌تر می‌شد، تا جایی که دیگر رویایی برای نوشتن نداشت.
رویای بدون رنگ برایش از آسمان بی‌ماه و ستاره نیز دردناک‌تر بود.
رویاهایش کم نور شدند در آسمان تاریک افکارش.
با گذشت سال‌ها، او هنوز هم دلتنگ رویاهای گم‌شده در لایه‌های پیر افکارش می‌شد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تمرین دوم

در هیاهوی سخنانشان گم‌شده بود.
چشمانش از حیرت دو دو می‌زدند.
آن‌ها چه می‌گفتند؟
گوشش با زبان هم‌کلاسی‌اش هماهنگ شده بود و برای چندمین بار داستان را از زبان دیگری شنید.
همکلاسی‌اش با غمگین‌ترین حالت ممکن راوی داستان تراژدی شد که از آن هیچ استدلال منطقی دریافت نکرده بود؛ با این‌حال شروع به تعریف داستان کرد:
_ اون دختر تو دل‌برو و بامزه‌ای بود.
باورم نمی‌شه که همچین اتفاقی برای دختری که یک روز هم‌مدرسه‌ایم بود بیوفته.
اندکی مکث می‌کند و با فشار بغضش را قورت می‌دهد و با صدای لرزانی ادامه می‌دهد:
_ خیلی معصوم بود. گناهی نداشت اصلا... .
فقط، فقط عاشق شده بود.
عاشق پسر عمش که دوست داشتنش رو به آویزون بودن شبیه کرده بود و آب شدن اون رو‌نمی‌دید.
نمی‌دیدن که این دختر بی‌چاره هر روز بخاطر شعله‌ی عشق اون داره می‌سوزه و حرف نمی‌زنه.
هیچ‌کس توجهی بهش نداشت و تنها خدا بود که از قلب بی‌تابش خبر داشت.
اشکش بر روی گونه‌اش سر میخورد‌.
با صدای مرتعشی می‌گوید:
_ وقتی از احساسش حرف میزنه، احساسش از این دهن به دهن دیگه می‌چرخه و اون رو رسوای عام می‌کنه.
خانوادش، داداشش، باباش محدودش می‌کنن.
کسی مرهمش نشد... .
طاقت نیاورد.
زمزمه کرد:
_ معلومه که طاقت نمیاره و دست به حماقت می‌زنه.
اون نخواست که دیگه باشه، نخواست که ببینه‌ و برای همین بدون فکر مشت مشت قرص خورد.
صورتش از اشک خیس شده بود و با گریه ادامه داد:
_ یکم که گذشت ترسید، از حال بدش ترسید و نخواست بمیره.
به مادرش گفت، به برادرش... .
ولی کسی باور نکرد و اینطور برداشت کردن که دنبال جلب توجهه.
گفتن که رفت رو تختش خوابید و دیگه صدای گریش در نیومد.
دیگه چشماشو باز نکرد و دیگه... .
هق‌هق گریه‌‌اش مجالی برای ادامه نداد.
داستان به پایان رسیده بود و اشک‌ها صورتشان را پوشش داده بود.
و این آسمان بود که به سوگ غم او فریاد می‌کرد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین