[الهه خاکی] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 55087
با سلام
کاربر گرامی @الهه خاکی

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 55703
(تمرین اول)
نام اثر: هیچ آرزویی محال نیست!
ژانر: انگیزشی


با لبخند به طراحی نیمه آماده‌ام خیره شدم.
پرتوی درخشان خورشید بر روی تکه کاغذ سپید رنگ روی میز به وضوح دیده می‌شد و باعث تلالوی تصویر جنسیت ساری پارچه‌ها بر روی دفتر می‌شد.
با فکرهایی که درون اذهانم نمایان می‌شدند، متفکرانه ناگهان غرق در اندیشه شدم.
آیا به راستی از پس این‌کار بر خواهم آمد یا همانند حرف دیگران، در آخر مهر شکست بر دفتر آینده‌ام حک خواهد شد؟
هر چند که در عمل حرفه و آینده‌ی خود شکی در دلم جای نداشت؛ اما سخنان همگان گهگاهی مرا به شک و تردید وا می‌داشت.
با کلافگی مداد زرد رنگ چوبی بر روی ورقه‌ی دفتر رها کردم.
برای اثبات خود و حرفه‌ام به مردمانی که قصد در منصرف کردن من برای شرکت نکردن در رشته طراحی لباس داشتند، باید حداکثر تلاش خویشن را به عمل درمی‌اوردم.
گاهی با خود می‌اندیشیدم که چرا همگی در خیال پزشک شدن‌اند؟ چرا کمتر کسی در مسیر رشته‌های هنر قرار گرفته و با تلاشش در آن کار و حرفه‌ی مورد علاقه‌اش خود و آینده‌اش را به کسانی که از محال بودن رویاهایش سخن می‌گفتند ثابت می‌کند؟
وقتی که جوابی برای سوالات بی جواب مانده‌ام نیافتم، بی‌خیال شانه بالا انداختم و مداد تیره و سیه‌فامی را در دست گرفتم.
دیگران را نمی‌دانم، اما من تا آخر راه خویش را در پیش خواهم گرفت؛ چرا که ذره‌ای در دلم نگرانی‌ای برای حرف مردم وجود ندارد.
همیشه در هر کجا سعی در بی‌تفاوتی در برابر گفتارهای‌شان خواهم داشت. بگذار تا دل‌شان می‌خواهد برای خودشان سخنان بیهوده‌ای به عمل درآورد و از هر پیشه‌ام ایرادات بی جهت بگیرند؛ حداقل به این می‌ارزد که من خودم هستم ولی آنان تظاهر کننده‌ای بیش نیستند... .
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 55705
(تمرین دوم)
نام اثر: یادگاران مشتعل
ژانر: تاریخی


با شور و اشتیاق قلم سیمگون‌اش را بر مرکبی سیه‌‌فام‌ آغشته ‌کرد.
نفس عمیقی کشید و به آرامی و با دقت بر ورق‌های کاهی هزارمین برگ از کتابچه‌ی درحال ترجمه‌ی اوستا، برای آیندگان‌ گفته‌هایی را قلم زد.
در دلش غوغا بود و هیجان چون خون، رگ‌های سرخ سر تا سر بدنش را در بر گرفته بود.
هنگامه‌ی زیادی بود که عصر و زمانه‌ی خویش را صرف ترجمه و گردآوری از گوشه کنار ایالات و سرزمین‌ها می‌کرد.
با خود ‌اندیشید شاید اگر اثری از خویشتن و سرزمین آریایی‌ها از برای آیندگانش به‌جا بگذارد، تاریخ مشرق زمین همواره در گوشه کنار این کره‌ی خاک بر جا خواهد ماند.
لبخند پررنگی مهمان لبانش شد؛ سریع افکار و رویا‌هایش را پس زد و دوباره مشغول کار خود شد.
همزمان با نگاشتن آخرین نقطه بر واپسین صفحه‌ی کتاب، آوای نبرد در اتاقک رنگارنگ و پر از گلدان‌های الوان پرین پیچید.
رایحه‌ی آتش گرداگرد ساختمان‌های اطراف را در بر گرفته بود.
پرین نفس نفس زنان، سراسیمه از روی صندلی به طرف پنجره‌ی اتاق حرکت کرد.
شعله‌های آذرگون آتش که گویی حاصل از نبردی بودند، همه‌جا و همگان را از پای در آوردند.
نگاه پر تعبش را به طرف کتاب‌هایش سوق داد که ناگهی تکه‌های فروزان سقف اتاقچه، بر روی آثار و کتبش پراکنده شدند.
آوای مرگ و نفحه‌ی ارتحال و شعله، به او حتی اندکی هم اجازه‌ی دمیدن را نمی‌داد.
سخنی خواست از دهانش بیرون بزند که جای آن، قطرات سرخ رنگ خون مهمان گلویش شد و کتاب‌های به آتش کشیده... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین