[rowza] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 55089
با سلام
کاربر گرامی @ROwZa

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
به نام خدا


خسته از هیاهوی درونش بلند شد و طبق عادت شالش را روی سر مرتب کرد و رفت تا کمی هوای تازه به ریه‌هایش هدیه دهد.
نشست روی پله‌ها و با وله هوای خنک عصر تابستان را وارد ریه‌هایش کرد.
هنوز پنج دقیقه از نشستن‌اش نگذشته بود که افکار پریشانش به درون مغزش حمله‌ور شدند.
لبخند کم‌رنگش محو شد و جایش را اخم‌های عظیمی گرفت.
دست‌های لرزانش را گذاشت روی گوش‌هایش تا شاید صداهایی که می‌شنود کم‌تر یا محو شود اما نه تنها کم نشدند صداهای درون مغزش بلکه بلند‌تر از قبل شدند.
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم چپ‌اش سرازیر شد و کم کم قطرات اشک جاخوش کردند روی گونه‌های داغ‌اش، قلب کوچک‌اش را درد گرفت، خسته بود...مگر چند سال داشت که این‌گونه آرزوها و رویایش را ممنوع کرده بودند؟
زیر ل*ب زمزمه کرد:«من تسلیمم، دیگه قلم رو می‌ذارم کنار کلا از نوشتن دست برمی‌دارم»
درست همان لحظه چشمانش قفل مورچه‌ای شد که بر خلاف وزن‌اش دانه‌ای را با دست‌های ظریف‌اش به دنبال خود می‌کشید. چندین بار مورچه‌ی کوچک از پله‌ها سر خورد افتاد پایین اما تسلیم نشد و هربار محکم‌تر از قبل دانه‌‌ را می‌کشید.
تا این‌که موفق شد و دانه‌ را رساند دم لانه‌اش و دوست‌هایش سریع به کمک‌اش آمدند و باهم دانه را به داخل بردند.
دخترک لبخندی زد و اشک‌هایش را پاک کردو گفت:« از یک مورچه که ضعیف‌تر نیستم! پس تا هرجا که بشه به حرف دوستام گوش میدم و دست از نوشتن برنمی‌دارم.»


نویسنده: ح _ وفا
نام داستانک: تسلیم شدن معنا ندارد

تاریخ:...؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به نام خدا


نام داستانک: درحوالی خدا

نام نویسنده: ح _ وفا


برای آخرین بار نگاهی به چشمان بی‌روح همسر سابق‌اش انداخت.
از سردی نگاهش تن و بدنش لرزش خفیفی کرد.
سخت بود برایش، زمان می‌برد تا باور کند دلیل جدایی‌شان چه بوده است.
سالگرد ازدواج‌شان همچو فیلمی از جلوی چشمانش گذشت و حرف‌های پوچ همسرش یادش آمد:« به حرف مردم گوش نده، اصلا بچه می‌خوایم چی‌کار؟»
و امروز همان مرد در دادگاه جلوی چشم تمام مردم گفت:«آقای قاضی، من زنی که نتونه برام بچه بیاره رو نمی‌خوام!»
آن لحظه چقدر احساس بدی داشت، بغض چنگ‌ می‌انداخت بر گلوی ظریف‌اش، چشمانش می‌سوخت، درد قلب‌اش نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود.
دوستش دستش را محکم گرفت و او را وادار به راه رفتن کرد، کم کم چهره‌ی عشق بچگی‌هایش محو می‌شد از جلوی چشمانش.
دوسال گذشت، در این دوسال او به خواسته‌ی دوستش یک آرایشگاه زنانه زد و با کمک هم از پس مخارج زندگی هم بر آمدند.
تا این‌که یک روز دوستش او را با پسرعموی خود معرفی کرد و از خواست برای بچه‌های پسرعمویش مادری کند، اوایل زیربار نمی‌رفت تا این‌که میلاد او را از خانواده‌اش خواستگاری کردو خانواده‌اش از او خواستند تا برود سر خانه زندگی خودش. مردد بود هراس داشت، می‌ترسید میلاد هم مثل همسر سابق‌اش او را ترک کند اما بعد از گذشت کمی زمان و آشنایی با میلاد جواب مثبت را به او داد و باهم ازدواج کردند...باورش نمی‌شد به دهن دکتر خیره شده بود حرف‌هایش را در ذهنش مدام تکرار می‌کرد.
یک سال بعد از ازدواج‌شان آرام دوقلو باردار بود و این را معجزه می‌دانست.
آن روز فهمید خدا هیچ وقت بد بنده‌هایش را نمی‌خواهد. همیشه دلیلی برای اتفاق‌های زندگی‌مان دارد، اگر چیزی یا شخصی را ازما می‌گیرد یا فرزندی به ما نمی‌دهد حتما یک حکمتی درکار است... .
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین