[Atryssa.RA] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
با سلام
کاربر گرامی @Atryssa.RA

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
هوالمحبوب
داستانک: شمعدانی‌‌ها خواهند مرد!
نویسنده: آتریسا اکبریان

ل*ب و لوچه آویزان شده‌اش را از سینی پر از لواشک رو به‌ روی خود، می‌گیرد و به گلدان شمعدانی کوچک ل*ب پنجره می‌دوزد. شمعدانی که هدیه مادربزرگش بود. به تازگی غنچه‌های صورتی رنگ‌اش لبخند کم رنگ خود را بسط داده و گلبرگ‌های مخفی شده‌شان را به نمایش نهاده بودند. دوست‌شان داشت. همیشه گل‌های شمعدانی را دوست داشت. نه به خاطر زیبایی و عطر فوق العاده‌اش، بلکه به خاطر انرژی مثبتی که روانه اهالی خانه می‌کرد. حتی نگاه کردن به برگ‌های ظریف‌اش هم شادی را مهمان قلب خسته‌اش می‌کرد.
رو برگرداند و نگاهش باز روی لواشک های تازه خشکانیده شده مادرش، ثابت ماند. همین چند دقیقه پیش دعوایش کرده بود که مبادا به لواشک‌ها ناخونکی بزند و از آنها کم شود. گفته بود حساب تعدادشان را دارد و اگر اندکی از آن‌ها کم شود حساب‌اش با کرام الکاتبین است.
حال مادر در اتاق نبود و وسوسه شدید، او را به سمت سینی بزرگ مسی حل می‌داد. یکی برمی‌داشت؛ چه میشد مگر؟ زیر چشمی اطراف را پایید و کوچک‌ترین لواشک را برداشت. پاکت فریزر دورش را به آرامی کند و اندکی از آن را داخل دهانش هل داد. ترش بود! با خوش‌حالی تمام لواشک را درون دهانش گذاشت و با لذت شروع به جویدن کرد. ترشی لواشک را دوست داشت. درست مثل صدها چیز دیگر که او را غرق لذت می‌کرد.
ناگهان با شنیدن صدای شکستن چیزی و زجه و داد مادرش لواشک در گلویش ماند. شروع به سرفه کرد تا شاید از خفگی نجات یابد. اندکی که آرام گرفت دیگر چشمانش گلدان را ندید. تکه‌های سفالین گلدان شکسته شده بود و خاک و گیاه روی زمین پخش شده بودند. چشمانش از اشک پر شد. مادربزرگ‌اش رفته بود! او گفته بود که هر گاه برود گلدان را هم با خود خواهد برد. ماتم زده و ناباور وسط اتاق نشست و به گل‌های شمعدانی خیره ماند که در حال پژمرده شدن بودند. شمعدانی‌ها خواهند مرد!

~ ۱۹ خرداد ۱۴۰۰ ~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوالمحبوب
داستانک: هیاهوی مسکوت یک حنجره.
نویسنده: آتریسا اکبریان.


مرد در حالی که پایش را روی پدال گاز می‌فشارد؛ دسته‌ای از موهای بلند مزاحم روی صورتش را کنار می‌زند. عصبی و هیستریک‌وار می‌خندد. نگاه‌اش را از تلفن همراهی که مدام زنگ می‌خورد و می‌لرزد می‌گیرد و به جاده کویری پیش روی‌اش می‌دوزد. تپه‌های شنی پی در پی از کنارش می‌گذرند اما برای او مهم نبود. زیبایی و آرامش کویر و اطرافیانش برای اویی که جانگدازترین خبر ممکن عمرش را، چند ساعت پیش شنیده بود ارزشی نداشت.


تنها غم و اندوهی عظیم بود که قلب‌اش را چون پرتقالی که آب‌اش را بگیرند، از خون خالی و چروکیده می‌کرد. گویی خون در رگ‌هایش یخ بسته بود که دیگر صدای نفس‌هایش را هم نمی‌شنید. با اخم زیر ل*ب زمزمه کرد:
- کدوم بی‌شرفی ازم گرفتت تینا؟ هان! من آدم نیستم اگه اون لعنتی رو پیدا نکنم و پوست‌اش رو از تنش نکنم! پیداش می‌کنم! آره! پیداش می‌کنم و جهنم رو میارم جلو چشمش!


چشمانش را خون گرفته و نعره‌های بلندش فضای مسکوت بیابان را در هم می‌شکند. صدای بلند بوق ممتد گوش‌هایش را می‌خراشد. چشمانش، اتوبوس مسافربری روبه‌روی‌اش را در حالی که با سرعت در جاده تنگ و خاکی پیش می‌آید به نظاره می‌نشیند. لبان‌اش اما به لبخندی عظیم تا دو طرف صورت کش آمده و فرمان را رها می‌کند.

خواهرش گویی سریع دلش برای تک برادر عزیزتر از جان‌اش تنگ شده که چند ساعت بعد از تصادف و مرگ به سراغ‌اش آمده بود. اتوبوس همان‌طور جلو می‌آید و صدای نعره کشیده شده لاستیک‌ها روی زمین هم کفاف ایستادن دو ماشین را نمی‌دهد. ماشین سواری مرد را، مچاله شده از بین تپه‌های شنی بیرون می‌کشند اما خبری از راننده قاتل نیست. راننده‌ای که درست مثل راننده قاتل خواهر بی‌نام و نشانی گریخته بود.

~ ۲۱ خرداد ۱۴۰۰ ~
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین