[_mahdi.8399_] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
با سلام
کاربر گرامی @_mahdi.8399_

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
بسم الله الرحمن الرحیم
نگاشته: مهدی خوشحال

انگار سگ ها با شغال ها مسابقه گذاشته بودند. شغال ها زوزه کشان در تلاش برای پوشاندن پارس سگ ها بودند و کودکی لنگان لنگان از روی مرز های شالیزار جلو می‌رفت.
یکی دو بار پایش لیز خورده بود و درون شالیزار افتاده بود. باد شامگاهی لرزی بر تن خیس و خسته اش می‌انداخت. بار اول که درون شالیزار افتاده بود قبل از هر چیز به این فکر می‌کرد که اگر صاحب شالیزار بفهمد کار نوه عسکر بوده برای آشِی ( پدر بزرگ در گویش گیلکی ) بد می‌شد. زود از جایش برخاست و دور شد. پای زخمی اش خونریزی داشت و گل خیس زخمش را می‌سوزاند. کمی جلو تر به یک کَتَم (کلبه ای چوبی در شالیزار ها که شالیکاران در آن استراحت میکنند) رسید. از پله های چوبی اش بالا رفت و گوشه ای خودش را جمع کرد. شاید باید به حرف آشِی گوش می‌داد. اصلا تقصیر حسین پسر عمویش بود. گفته بود که برویم شکار تُرنگ. ودر نی زار همدیگر را گم کرده بودند. شب بود و همه چیز ترسناک می‌نمود. برای اولین بار در عمرش احساس تنهایی میکرد. او میترسید!
پیراهنش را بالا زد و زخم شکمش را چک کرد. پارچه را از روی زخم برداشت. هنوز خونریزی داشت. حدود یک ساعت میشد که شغال چنگی به شکمش کشیده بود. و او از ترس جرعت تکان خو*ردن نداشت. داستان شکار شغال را که هر جمعه شب آشِی برایش تعریف میکرد بیاد داشت اما این شغال انگار با شغال قصه آشِی فرق داشت. چشمانش را به کودک دوخت و با پوزه اش پشت گوش کودک را بویید. بعد ها آشِی برایش تعریف کرد که شغال دنبال توله اش می‌گشت. و شغال بدون اینکه آسیب دیگری بزند رفت.
ماه در شب چهارده تیرماه در آسمان خودنمایی می‌کرد. کودک کم کم داشت بغضش می‌گرفت. رو کرد به ماه و گفت:
-من میترسم. تو چی ماه؟ تنهایی تو آسمون نمیترسی؟ اما...اما تو که تنها نیستی. همه مردم هر شب می‌بیننت و باهات حرف میزنن. تازه ستاره ها هم پیشتن چرا باید تنها باشی؟
از دور دست ها چند دسته نور به چشم میخورد کودک بر خود لرزید. یاد حرف حسین افتاد. حسین میگفت شبها در شالیزار ها از ما بهترون پرسه می‌زند. برق از سر کودک پرید. از کَتَم پایین آمد و با تمام توان خلاف جهت نور ها دووید. هر بار که به عقب نگاه میکرد نور ها نزدیک تر می‌شدند. مگر پاهای کوچک زخمی اش چقدر توان دوویدن داشت. از ما بهترون حتی صدا هم داشتند. انگار داشتند صدایش می‌زدند. ناگهان انگار صدای آشِی می‌آمد.
-مهدی؟ مهدی؟
از ما بهترون کی بود؟ آشِی آمده بود دنبالش دوباره به سمت نور راهش را کج کرد. کمی که دووید انگار هی*کل چهار شانه آشِی را شناخت و بسمتش دوید. آشِی چراغ قوه را رها کرد و کودک را در آغوش گرفت.
- پیرَ بوم جُن زَکی کوره بُشو بی؟ (پیر شدم بچه عزیز تر از جونم کجا رفته بودی؟)
چراغ قوه در آب شالیزار جلز ولز می‌کرد...
 
آخرین ویرایش:
با یاد اوس کریم
نگاشته: مهدی خوشحال
سوووت... دوان دوان رفت و خودش را در دامان خاله اش انداخت.
-خاله تا حالا نه بار سوت زدم چرا دایی نمیاد؟
خاله با گوشه روسری مشکی اش چشمانش را پاک کرد،
-میاد خاله جون میاد.
دوباره بلند شد و رفت پشت در حمام نشست؛ دستانش را در دهانش گذاشت و سعی کرد سوت بزند.
دم صبح خاله به خانه آمده بود و مادرش را بیدار کرد. ذهن کودکانه اش نفهمید چرا مادر با چشمان خیس بو*سه ای بر سرش زد و رفت. خاله برایش صبحانه آورده و گفت:
-مهدی دایی رفته.
-کجا رفته خاله؟زود میاد دیگه؟ آخه بهم قول داده بود امروز بیاد!
خاله به زور بغضش را فرو می‌داد؛
-آره خاله جون میاد.
-بهم گفته هرجا که باشه سه تا سوت بزنم میاد.
بغض خاله شکست. شاید آن روز را بیاد آورد که برادر عزیز تر از جانش خسته رسیده بود و کودک رهایش نمی‌کرد. دایی سرش را بوسید و گفت:
-حاج مهدی سه سوت میرم حموم باز میام پیش خودت. قبوله؟
-یعنی من سه تا سوت بزنم میای؟
-اره دایی.
پشت در حمام نشست و در تلاش برای سوت زدن... . دایی که از حمام بیرون آمد خنده اش گرفت،
-حاج مهدی گفتم سوت بزن دایی! نگفتم ده تا انگشتتو بکن تو دهنت که!
-آخه بلد نیستم دایی.
دایی بلندش کرد و روی کولش گذاشت؛
-بریم خودم یادت میدم.
دوباره دوان دوان در آغو*ش خاله جای گرفت.
_خاله ده بار سوت زدم!
خاله بو*سه‌ای بر سر کودک زد؛
-میاد خاله جون میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین