بسم الله الرحمن الرحیم
نگاشته: مهدی خوشحال
انگار سگ ها با شغال ها مسابقه گذاشته بودند. شغال ها زوزه کشان در تلاش برای پوشاندن پارس سگ ها بودند و کودکی لنگان لنگان از روی مرز های شالیزار جلو میرفت.
یکی دو بار پایش لیز خورده بود و درون شالیزار افتاده بود. باد شامگاهی لرزی بر تن خیس و خسته اش میانداخت. بار اول که درون شالیزار افتاده بود قبل از هر چیز به این فکر میکرد که اگر صاحب شالیزار بفهمد کار نوه عسکر بوده برای آشِی ( پدر بزرگ در گویش گیلکی ) بد میشد. زود از جایش برخاست و دور شد. پای زخمی اش خونریزی داشت و گل خیس زخمش را میسوزاند. کمی جلو تر به یک کَتَم (کلبه ای چوبی در شالیزار ها که شالیکاران در آن استراحت میکنند) رسید. از پله های چوبی اش بالا رفت و گوشه ای خودش را جمع کرد. شاید باید به حرف آشِی گوش میداد. اصلا تقصیر حسین پسر عمویش بود. گفته بود که برویم شکار تُرنگ. ودر نی زار همدیگر را گم کرده بودند. شب بود و همه چیز ترسناک مینمود. برای اولین بار در عمرش احساس تنهایی میکرد. او میترسید!
پیراهنش را بالا زد و زخم شکمش را چک کرد. پارچه را از روی زخم برداشت. هنوز خونریزی داشت. حدود یک ساعت میشد که شغال چنگی به شکمش کشیده بود. و او از ترس جرعت تکان خو*ردن نداشت. داستان شکار شغال را که هر جمعه شب آشِی برایش تعریف میکرد بیاد داشت اما این شغال انگار با شغال قصه آشِی فرق داشت. چشمانش را به کودک دوخت و با پوزه اش پشت گوش کودک را بویید. بعد ها آشِی برایش تعریف کرد که شغال دنبال توله اش میگشت. و شغال بدون اینکه آسیب دیگری بزند رفت.
ماه در شب چهارده تیرماه در آسمان خودنمایی میکرد. کودک کم کم داشت بغضش میگرفت. رو کرد به ماه و گفت:
-من میترسم. تو چی ماه؟ تنهایی تو آسمون نمیترسی؟ اما...اما تو که تنها نیستی. همه مردم هر شب میبیننت و باهات حرف میزنن. تازه ستاره ها هم پیشتن چرا باید تنها باشی؟
از دور دست ها چند دسته نور به چشم میخورد کودک بر خود لرزید. یاد حرف حسین افتاد. حسین میگفت شبها در شالیزار ها از ما بهترون پرسه میزند. برق از سر کودک پرید. از کَتَم پایین آمد و با تمام توان خلاف جهت نور ها دووید. هر بار که به عقب نگاه میکرد نور ها نزدیک تر میشدند. مگر پاهای کوچک زخمی اش چقدر توان دوویدن داشت. از ما بهترون حتی صدا هم داشتند. انگار داشتند صدایش میزدند. ناگهان انگار صدای آشِی میآمد.
-مهدی؟ مهدی؟
از ما بهترون کی بود؟ آشِی آمده بود دنبالش دوباره به سمت نور راهش را کج کرد. کمی که دووید انگار هی*کل چهار شانه آشِی را شناخت و بسمتش دوید. آشِی چراغ قوه را رها کرد و کودک را در آغوش گرفت.
- پیرَ بوم جُن زَکی کوره بُشو بی؟ (پیر شدم بچه عزیز تر از جونم کجا رفته بودی؟)
چراغ قوه در آب شالیزار جلز ولز میکرد...