به نام خدا.
نام:کتری پر دردسر
نویسنده:
@Barana?
آخرین پله رو هم بالا رفتم که بلاخره ب طبقه سوم رسیدم.
از آخرین باری که به خانه ی مادر بزرگم آمده بودم، زمان بسیاری می گذشت؛ به همین خاطر به یاد نداشتم کدام در، درب ورودی خانه ی مادر بزرگم بود...!
که از قدیمی بودن در متوجه شدم.زنگ رو که رنگی براش نمونده بود فشار دادم و با صداش ک شبیه صدای خروس بود سوپرایز شدم.خلاصه داخل شدم. دور هم نشستیم. وقتی با چشمای مامانبزرگم رو به رو شدم احساس کردم همه کارا ریخته رو سرم. اول از همه باید کتری رو میذاشتم که وقتی جوش اومد عصرشون رو جذاب تر کنم. اومدم زیرش رو روشن کنم که شیطونک بازی ای به ذهنم جرقه زد! که اگه می دونستم آخرش چی میشه عمرا این کار رو نمیکردم.کتری رو روشن نکردم و بعد از پرت کردن چوب کبریت روی اوپن خارج از آشپز خونه شدم. نشستم دور گردالویی ک با لطف همه فامیل ساخته شده بود. حرف میزدیم و میخندیدیم. یدونه چیپس سرکه ای برداشتم که هنوز نذاشته بودم تو دهنم ما در بزرگم صدام زد و گفت:اون چایی نسوزه. برو خاموشش کن.
خلاصه وارد آشپزخونه شدم.
دستمالی رو روی کتری که سرد بود گذاشتم و پوزخندی زدم.
خیلی استرس داشتم. احساس میکنم دختر خالم از اونجایی که منو خیلی خوب میشناسه از قرمزی صورتم میفهمه چه نقشه ای دارم! خیلی میترسم!
به همراه پارچه و کتری که سرد بود به حال رفتم
همه غرقه صحبت بودن من هم با کتری که جوری گرفته بودمش ک انگار داغه جیغی زدم و کتری رو روی پای پدربزرگم انداختم.
و وقتی که با وضعیت رو به رو شدم سریع داد زدم:سرده سردهههه
احساس میکنم دفعه بعد با کتری که واقعا داغه این کارو باهام میکنن..از صحبتاشون فهمیدم)