[?Barana] کارگاه تابستانه داستانک نویسی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Lidiya
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 55092
با سلام
کاربر گرامی @Barana?

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @PAWRISSAW


_ دوره ی آموزشی تابستان 1400 _
?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.
 
آخرین ویرایش:
به نام خدا.
نام:کتری پر دردسر
نویسنده: @Barana?
آخرین پله رو هم بالا رفتم که بلاخره ب طبقه سوم رسیدم.
از آخرین باری که به خانه ی مادر بزرگم آمده بودم، زمان بسیاری می گذشت؛ به همین خاطر به یاد نداشتم کدام در، درب ورودی خانه ی مادر بزرگم بود...!
که از قدیمی بودن در متوجه شدم.زنگ رو که رنگی براش نمونده بود فشار دادم و با صداش ک شبیه صدای خروس بود سوپرایز شدم.خلاصه داخل شدم. دور هم نشستیم. وقتی با چشمای مامانبزرگم رو به رو شدم احساس کردم همه کارا ریخته رو سرم. اول از همه باید کتری رو می‌ذاشتم که وقتی جوش اومد عصرشون رو جذاب تر کنم. اومدم زیرش رو روشن کنم که شیطونک بازی ای به ذهنم جرقه زد! که اگه می دونستم آخرش چی میشه عمرا این کار رو نمی‌کردم.کتری رو روشن نکردم و بعد از پرت کردن چوب کبریت روی اوپن خارج از آشپز خونه شدم. نشستم دور گردالویی ک با لطف همه فامیل ساخته شده بود. حرف می‌زدیم و میخندیدیم. یدونه چیپس سرکه ای برداشتم که هنوز نذاشته بودم تو دهنم ما در بزرگم صدام زد و گفت:اون چایی نسوزه. برو خاموشش کن.
خلاصه وارد آشپزخونه شدم.
دستمالی رو روی کتری که سرد بود گذاشتم و پوزخندی زدم.
خیلی استرس داشتم. احساس میکنم دختر خالم از اونجایی که منو خیلی خوب می‌شناسه از قرمزی صورتم می‌فهمه چه نقشه ای دارم! خیلی می‌ترسم!
به همراه پارچه و کتری که سرد بود به حال رفتم
همه غرقه صحبت بودن من هم با کتری که جوری گرفته بودمش ک انگار داغه جیغی زدم و کتری رو روی پای پدربزرگم انداختم.
و وقتی که با وضعیت رو به رو شدم سریع داد زدم:سرده سردهههه
احساس میکنم دفعه بعد با کتری که واقعا داغه این کارو باهام میکنن..از صحبتاشون فهمیدم)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به نامش..
نویسنده:بارانا
نام:the darkness
نفسام تند می زد..
تمام امیدم به نیمچه نور و هوایی بود که از لای درهای کمد میومد..
همه جا خیلی تاریک بود و من از اونجایی که فقط ۵سال داشتم از تاریکی می‌ترسیدم..
خیلی خوشحال بودم برای سفری که می خواستیم بریم. از بچگی عاشق تنوع و سفر هستم. اعماق وجودم رو ترسی فرا گرفته بود که نکنه من رو یادشون بره و نبرن! اما وقتی که صدای نگرانی های بابام و خواهرم رو شنیدم تو دلم خندیدم و به این فکر کردم که وقتی منو پیدا کردن چه قدر می‌خندیم..اونجا من فقط پنج سال داشتم و چیز زیادی یادم نمیاد! و اینکه توی کمد بودم ولی خواهرم همه چی رو برام تعریف کرد و گفت که داشتن جا میموندن..
صدای مامانم رو شنیدم که با نگرانی میگفتن این دختر کجا غیب شده و با تیکه ای که داداشم مینداخت و توی جا مدادی رو میگشت،پوزخندی زدم و منتظر بودم پیدام کنن . حس عجیبی داشتم..با حرف مامانم ترسیدم:الان هواپیما پرواز می‌کنه و میره تهران ولی ما هنوز اینجاییم!
از روی عادت های بچگی با خنده به این فکر میکردم که شبیه قایموشک شده و فقط به خاطر من موندن خونه! حس جالبی داشتم که اگه میدونستم آخرش چی میشه عمرا این حس رو قبول نمیکردم!کمی گذشت که به خاطر مدت طولانی به سختی نفس می‌کشیدم؛یک ثانیه در رو باز کردم که هوایی تازه کنم که با چهره ی عصبانیه پدرم روبه رو شدم..همه خیلی نگران و ناراحت بودن!
الان دارم به فکر های بچگانه ی اون موقعه خودم میخندم..
خواهرم رو دیدم که از ترس رنگی روی صورتش نمونده بود.بعد از چند ثانیه همه دورم جمع شدن و گله مند مرا در آغو*ش می‌گرفتند!..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین