اتمام یافته داستان کوتاه توبه فریب|پوررضاآبی‌بیگلو کاربر کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام داستان: توبه فریب
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر: @Zahra bano
ویراستار: @Zahra_sbn
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی
مشاهده فایل‌پیوست 60540
خلاصه:
مردی که در چند عمر نخستین‌اش شرارت‌های بسیار می‌کرد، اکنون چاقو غلاف کرده و دیگر پِی جنگ و ستیز نمی‌رود. توبه کرده بود از آنچه که خدا حرامش دانسته پرهیز کند.
از آنانی که برایش نیست دوستی کند و نظری به کسی نداشته باشد! صفا و صمیمیتش را نوش رفقای بامرامش می‌کرد و گویی از این تغییر بسیار خوشحال بود.
تغییری که در شخصیت و صفاتش ایجاد شده بود، بر زندگی همیشه پر هیجانش هم اثری بزرگ گذاشت، زندگی سعادتمندش از همان زمان شروع شد، از وقتی که کسی وارد ذهنش و از آن خارج نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 55960
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|​
 
آخرین ویرایش:
مقدمه:
آن تولـه گرگِ توبه‌گر، توبه شکست!
گویی سزایش مرگ بود... .

توبه کرده بود که دست به قمه و چاقو نبرد. دعوا نکند، ننوشد و هر روز به محلی برای گلاویزی نرود.
خدایش را قسم داده بود! مادر پیرش هم شاهد قسم و توبه‌هایش بود.
از همان روزی که به آرامش رسیده بود، دست به سلاح نبرده بود و قمه‌کشی نکرده بود. دنیایش آن‌چنان تغییر کرده بود که اگر بلد بود، نماز هم می‌خواند! آن‌قدر می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند، تا قضای همه‌ی رکعات 38 سال را یک‌دفعه همراه فرشته‌ی همراهش به خدا بفرستد و ثابت کند که واقعاً تبدیل به یک انسان شده است.
آن‌قدر بی‌معرفت نبود که دوستانش را فراموش کند. زمان‌هایی که می‌دانست قرار نیست کار خاصی بکنند، وارد پاتوق قدیمی و همیشگی‌شان می‌شد و همراه دوستان ته‌خطش، چای می‌نوشید و به تیکه‌هایی که نثارش می‌کردند می‌خندید.
اوایل که توبه کرده بود، دیگر کسی سمت و سویش نمی‌رفت؛ اما رفته‌رفته دانستند این روی این مرد، بهتر از خصالی‌ است که در گذشته داشت.
برای خودش شغلی هم دست و پا کرده بود؛ جوشکاری را از همان ابتدا دوست داشت. همیشه سر و کارش با آهن بود و در ابتدا که تحت‌تاثیر فیلم‌ها قرار گرفته بود، می‌خواست دکان آهنگری بزند؛ اما متوجه شد دکان آهنگری همان مُد قدیمی جوشکاری است که اندکی پیشرفت کرده و نامش را هم تغییر داده‌اند.
برای مردم درهای آهنی طرح‌دار و ساده درست می‌کرد. برای پله‌های خانه‌ها و... نرده‌های گوناگون جوش می‌زد. برای خود آبرو جمع کرده بود و بسیار هم راضی به نظر می‌رسید.
اواخر بهمن ماه بود. برف و باران بود که روی زمین‌ها و خیابان‌ها می‌بارید. کلاه پشمین روسی‌ قهوه‌ای رنگش را که از پدرش به ارث برده بود، با دقت روی سرش نشاند و شال‌گردن بلند مشکی رنگش را که مادرش برایش بافته بود، سفت دور سر و گردنش پیچاند.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین