نه احساس نیستی دارم نه هستی!
جالب است، با اینکه ماموریتی جز قیام در برابر چرخۀ حیاتبخش ندارم،
اما خود را موظف به امر دیگری کردهام،
انتظار بازگشت پروانهها!
لم*س بدن چوبیام توسط آنها روح نداشتهام را جلا میدهد.
1400/4/24
میدانی، میدانمت!
تنهایی سخت است، اما سختتر، بیهمراه شدن است! رنجی که الان گرفتارش هستی.
نمیخواهم با دلداریهای پیش پا افتاده و تصنعی، حالت را کریه کنم،
فقط میخواهم بگویم تو هیچ چیز نمیدانی!
نمیدانی آن بالا سری چه برنامههایی برایت ریخته است،
که اگر میدانستی، زندگی انقدر برایت زیبا نبود!
پس گریههایت را تمام کن، نه اینکه به یکباره خاموش شوی و هیچ چیز برایت معنی نداشته باشد نه،
گریه کن تا اشکهایت تمام شود، روزی این زاریهایت باعث خندهات می شود، همان روزی که دیگر تنها نماندی!
اما بعد از گریستن راه دلت را باز کن، بگذار این دفعه عقلت هم این راه را پاسبانی کند.
هر خرابهای آبادگری دارد و آبادگر، از راه خرابهاش مطلع است!