ته داشبرد یک تاکسی اسکناسی بی گوشه ام
که از چشم تمام مسافرها افتاده است...
احساس بلاتکلیف ترین آدم دنیا را دارم
یا قالبم کن
به کودکی، پیرزنی، کوری...
یا بیاندازم به صندوقی و
برو...!
[?]
آدمها غیرقابل پیشبینی اند
همانی که فکرش را نمیکردی
روزی برود
آخرَش جایی میانِ جان کندنهایت رهایت میکند و میرود...
و همانی که رفت و خیال بازگشت نداشت روزی برمیگردد.
همانجایی که به هر جان کندنی بود فراموشـــش کرده بودی.
باز میگردد و زندگیَت را پر از دلهرهی عشق میکند...
آدمها غافل گیرت میکنند
با رفتارهایشان با حرفهایشان...
آنجایی که چشم میبیندَد بر روی چشمهایت که روزی زندگیاش بودند
و
آنجایی که میان مردم در آغوشـــت میگیرد و در گوشـــت "دوستت دارم" را زمزمه میکند.
آدمها را نمیتـــوانی حدس بزنی...
نمیتوانی پیشبینیشان کنی!
غافلگیرت میکنند...
درست همانجایی که فکر میکردی پیش بینی کردهای تمام وجـودشان را...!"
[?]
یکی باید باشد
از جنس تو
پر از آرامش، پر از عشق
پر از سکوت
محکم بغلم کند
و آرام در گوشم بگوید:
(خیالت راحت
من خیال حضورت را به دنیا
نمی فروشم)...!
[?]