مقدمه:
دستهایت را به من بده، با خیالی آسوده به من تکیه کن، بگذار عشق هر دوی ما را به آغو*ش بکشد، بگذار قلبهایمان یکی شود. زیباترینم، به چشمانت قسم، تا دنیا دنیاست با تو میمانم! حتی اگر همهی عالم بگویند اشتباه است، نمیگذارم حتی یک تار مو از تو کم شود، غصههایت را به جان میخرم تا چشمان اشکیات را نبینم، همهی هستی فدای خندههای زیبایت مهربانم، من دیوانهوار عاشقت هستم، بی تردید خودت را به من بسپار تا دار و ندارم را به پایت بریزم.
20 مرداد 1394
تو آینه به خودم خیره شدم؛ پوست گندمی، صورت گرد، ل*بهای قلوهای، بینی گوشتی و نسبتاً بزرگ، چشمهای سیاه بادامی با مژههای بلند و ابروهای کلفت و پر پشتی داشتم، مانتوی صورتی و شلوار سیاه دم پا گشاد، با شال سفید هم پوشیده بودم، خوب شده بودم. قیافم نه زیاد زشت بود و نه زیاد خوشگل که آدم محوش بشه، معمولی بودم، با صدای پسرعمهم به خودم اومدم.
- کوثر، زود باش ما رفتیم.
- الان میام داداش.
سریع به سمتشون رفتم و با کمک دخترعمهام سوار ماشین شدم، قرار بود به مناسبت تولد دخترعمهام بریم کافی شاپ و جشن بگیریم، آهنگ ملایمی تو ماشین پخش میشد و حس خوبی بهم میداد، قرار بود قبلش بریم دوست بهزاد رو ببینیم و بهزاد کتابی رو که ازش امانت گرفته بود رو بهش پس بده.
من کوثر هستم، کوثر بیات و تک فرزندم و 13 سالمه. بزرگترین آرزوم اینه که یه روزی پزشک بشم، روحیهی خوبی دارم، عاشق آهنگ گوش دادنم و خیلی بلند پروازم، کلاً زیاد درحال رویا پردازیم و مطمئنم یه روزی رویاهام واقعی میشن، چون همهی آدمهای موفق اولش فقط رویا داشتند، آذر ماهیم و اصالتاً تبریزی؛ اما تو زنجان زندگی میکنیم.
از حیوانات در حد مرگ میترسم، مخصوصاً از گربه، از کشف کردن چیزهای جدید خیلی خوشم میاد؛ ولی احساساتم رو زود به روز نمیدم، میرسیم به مهمترین جاش، من معلولم؛ معلول جسمی و حرکتی، اسم بیماریم cp هست، به خاطر اینکه شش ماهه به دنیا اومدم اینجوری هستم؛ ولی با این حال بهش اهمیت نمیدم و زندگیم رو میکنم؛ چون یقین دارم معلولیت محدودیت نیست!
با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم و به پارکی که رو به روم قرار داشت، چشم دوختم.
بهزاد به سمتم برگشت و گفت:
- الان حسین میاد و وقتی کتاب رو بهش دادم میریم.
من و دخترعمهام سری تکون دادیم و منتظر موندیم.
یک ساعت گذشت؛ ولی آقا تشریف نیاوردن، از گرما داشتم هلاک میشدم و شدیداً عصبانی بودم، آدم اینقدر بی مسئولیت آخه؟ یک ساعته معطل هستیم!
بالاخره بعد از یک ساعت تشریف فرما شدن، با خنده به سمت ماشین اومد و بعد از عذرخواهی طولانیای بابت تاخیرش، شروع به خوش و بش کردن با بهزاد کرد.