اتمام یافته داستان کوتاه دلبر و دلدار | کوثر بیات و حسین حسینی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Kosarbayat398
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 110398
نام داستان: دلبر و دلدار (دیوونه دوست داشتنی۲)
نويسندگان: کوثر بیات و حسین حسینی
ژانر: عاشقانه
این داستان بر اساس واقعیت می‌باشد.
ناظر: @آیلـی
ویراستار: ابوالفضل دهقان
@abolfazll
خلاصه:
آیا وصال یار پایان خوشِ هر قصه عشقی است؟ یعنی دیگر با بهم رسیدن تمام سختی‌ها و غصه‌ها پایان می‌یابد و مانند افسانه‌ها تا ابد با خوشی زندگی می‌کنیم؟ فکر نمی‌کنم! دنیای واقعیِ ما، بی‌رحم‌تر از این حرف‌هاست که همیشه رنگ خوشی نشان دهد.
کوثر و حسین، با خطبه عقد به وصال رسیدند و طعم خوشبختی را چشیدند. دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی عشق آن‌ها بایستد، اما روزگار چالش‌های جدیدی برای آن‌ها دارد ... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 61506
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و آموزش قرار دادن رمان را در این تاپیک مشاهده کنید

آموزش قرار دادن رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.

تاپیک پرسش سوال‌ها

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد 10 پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.

دریافت جلد

پس از ارسال ۲۵ پست می‌توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد رمان


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.

تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر از شما

| کادر مدیریت کافه نویسندگان |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مقدمه:
همه‌چیز با تو قشنگ است؛
حتی راه رفتن در شهر.
حتی دنبال غیرممکن‌ ها بودن.
همه‌چیز با تو قشنگ است؛
حتی این خاک و این سنگ،
حتی ترسی که در دل،
و اشکی که در چشم دارم.
اگر همان‌ طور ناگهانی
لحظه جدایی از راه برسد،
یک روزی که با تو گذراندم،
بس است برای من!
همه‌ چیز با تو قشنگ است؛
حتی این صدایی که می‌شنوم،
حتی آبی که می‌نوشم و هوایی که نفس می‌کشم.
همه‌ چیز با تو قشنگ است؛
حتی این باران و این برف،
و حتی ردِ اشک‌هایی که در صورتم است.
اگر همان‌ طور ناگهانی
لحظه جدایی از راه برسد،
یک روزی که با تو گذراندم
بس است برای من!
همه‌چیز با تو قشنگ است؛
رد کردن موانع،
جنگیدن برای با هم بودن.
همه‌چیز با تو قشنگ است؛
حرف‌های عاشقانه،
نگاه‌های مَفتون،
خنده‌ها و اشک‌ها.
یار مهربانم، قول بده!
از امروز تا فردا و فردا های دیگر،
اصلاً تا ابد، نگیرد کسی جای من‌ را برای تو!
قول بده،
بمانی با من،
دستم را بگیری،
تکیه‌گاهم باشی،
نشان دهی که معجزه هنوز هم وجود دارد، مثل تو!
ثابت کنیم که عشق‌مان واقعی و پاک است!
داشتن تو بزرگ‌ترین افتخار زندگی‌ ام است.
دستم را بگیر و هرگز رها نکن!
اگر رهایم کنی پرت می‌شوم در دره هولناک مرگ.
چشمانت را از من ندزد!
می‌ترسم که زندگی‌ام تاریک بماند.
با من حرف بزن، بگذار طنین صدایت را بشنوم!
می‌ترسم به آهنگی جز طنین صدایت گوش بدهم.
قلبت را از من نگیر!
می‌ترسم که نفس کشیدن را یادم برود.
تو بهترینی عشق من!
معجزه من!
ناب‌ترین اتفاق زندگی من!
با من بمان!
همه‌چیز با تو قشنگ است.
همه‌چیز را به من بسپار.
دستانت را به من بده.
چشمانت را در چشمانم گره بزن.
با صدایت نامم را نجوا کن.
در قلبت من‌را نگه‌دار،
تا زندگی را برایت بهشت کنم.
همه‌چیز با تو قشنگ است.
تو فقط با من بمان.
من قول می‌دهم
دنیایم را به پایت بریزم.
***
باورش برام خیلی سخت بود. بالاخره بعد از پنج سال انتظار به هم رسیده بودیم! ولی این واقعیت بود، من دیگه همسر رسمی حسین بودم.
بعد از عقد همه مهمون‌ها به خونه ما اومدن و حسابی زدن و رقصیدن.
بهترین روز زندگی‌ام بود! از خدا بابت معجزه عشق و دادن حسین ممنون بودم.
با وجود حسین، قدم به قدم داشتم به خوشبختی می‌رسیدم.
حسین قبل ‌از عقد نذر کرده ‌بود که اگه به هم برسیم، بعد از آزمون تیزهوشان من، که ۳۱ خرداد بود، به مشهد بریم.
از یه طرف به خاطر این‌که به خواسته‌ام رسیده بودم خوشحال بودم و از یک طرف بابت امتحانات تیزهوشان هیجان داشتم. خیلی دلم می‌خواست که بتونم رشته تجربی رو توی بهترین مدرسه‌ها بخونم و واقعاً این باور رو داشتم که می‌تونم از پسِش بربیام؛ یا حداقل تلاش خودم رو می‌کردم.
همه چیز خیلی خوب داشت پیش می‌رفت. قرار بود که خاله، دایی، مامان‌بزرگ و مامان و بابای من و حسین هم با ما بیان.
روزهای خیلی خوبی بود، بدون ترس و مخفی‌کاری با حسین صحبت می‌کردم و می‌دیدمش. اون خونه‌ ما می‌اومد و من خونه اون‌ها می‌رفتم.
بالاخره روز موعود فرا رسید.
روز آزمون تیزهوشان. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه کمی از استرسم کم بشه‌، ولی نشدنی بود! اون روز، روز سرنوشت‌سازی بود.
هر چی به مکان آزمون نزدیک‌تر می‌شدیم قلبم تندتر می‌زد.
صبح که مامان بیدارم کرد، دیدم زیر ل*ب تند تند دعا می‌خونه؛ می‌دونستم که بزرگ‌ترين آرزویش موفقیت و خوشبختیِ من هست.
کمکم کرد که لباس‌هام رو عوض کنم. یه لقمه نون و پنیر هم به زور به خوردم داد و در آخر هم از زیر قرآن ردم کرد.
الان هم توی ماشین حسین هستم و اون داره من رو به امتحان می‌رسونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین