در حال تایپ رمان کوتاه هزارتوی عدم|نویسنده Monji

نام رمان: هزارتوی عدم
نام نویسند: معصومه نجاتی(منجی)
ژانر:معمایی

ناظر: @♡Scylla♡
خلاصه:
زنگ خانه را به صدا درمی‌آورد و دوربین بالای دیوار، رو به صورتش متمایل می‌شود؛ سپس در باز می‌شود و پا به داخل عمارت می‌گذارد.
خانه‌ای مرموز و عجیب که سرتاسر زندگی او را دستخوش تغییراتی قرار می‌دهد. سرنوشتی غریب که گویی توان رهایی از آن را ندارد و هر چه تقلا می‌کند، بیشتر فرو می‌رود و روزهایی که آرزو می‌کند، کاش هیچ وقت قدم در این خانه نمی‌گذاشت... .
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 63063
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چمدان رنگ و رو رفته‌ی قهوه‌ای رنگش را بر زمین گذاشت. درب اتاق پشت سرش توسط متصدی مسافرخانه با صدای ناله‌ی لولاهای زنگ‌زده بسته شد. گوشه‌ی پرده، توسط باد ملایمی که از درزهای باز پنجره وارد می‌شد؛ تکان می‌خورد و صدای جیرجیرک‌ها در شب، سکوت را می‌شکست.
صادق با قدم‌هایی سست به طرف تخت گوشه اتاق رفت و پوتین‌های وصله پینه و گِل‌‌آلودش را از پا درآورد، صورت خود را در آیینه زنگار گرفته بالای تخت دید.
زخم عمودی کنار ابرویش که همچنان خون خشک‌شده‌اش را تمیز نکرده بود و ل*ب‌هایی که از شدت ضربه‌های مشت آن عوضی‌ها پاره شده بود.
دستمال جیبی‌اش را زیر شیر آب گرفت و بر روی زخم‌هایش گذاشت. از شدت سوزش، ابروهای مشکی و کشیده‌اش درهم رفت.
در ذهنش مدام با آن اجنبی‌های بی‌ همه‌چیز گلاویز بود و تمام خشمش را در مشت‌های محکم و استخوانی‌اش جمع کرده بود و جواب هر ضربه‌شان را با ضربه‌ای دیگر می‌داد. از شدت خشم، نفس‌هایش به شماره افتاد و رگه‌های‌خون در چشمانش پدیدار شد. مشت محکمی بر آیینه کوبید و همزمان فریاد زد:
- بی شرف!
و تنها یک اسم در ذهنش پررنگ و پررنگ‌تر میشد، مردی که باعث بدبختی او شده بود، مردی که او را به این جهنم کشانده بود و درست وسط فقر و فلاکت رهایش کرده بود. مردی که حق پدری بر گردنش داشت؛ اما حالا یاد گرفته بود که کاری‌ترین ضربه‌ها را از نزدیکانش خورده است.
همان‌ها که چشم بسته به آن‌ها اعتماد می‌کرد و اکنون قاتل جانش شده بودند. همان آدم‌های عزیزی که چون گرگ به گله‌اش زدند و هستی‌اش را به تباهی کشاندند.
از صدای شکسته شدن آیینه، چند نفری از خدمه مسافرخانه بی‌دروپیکری که بیشتر مامن فقرا و ولگردهای بی کس و کار بود پشت درب اتاق جمع شده و به زبان انگلیسی جویای احوال او شدند، صادق به طرف در رفت، غرامت آیینه را به طرف دخترک انگلیسی پرت کرد و محکم در صورتشان فریاد زد :
- بهتره گورتون رو گم کنید!
دخترک دستپاچه و ترسیده اسکناس‌ها را از زمین برداشت و با سرعت از انتهای راهرو ناپدید شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین