خانه بزرگ و قدیمی بود. دورتادورش اتاقهایی قرار داشت که در هر کدام دو تخت قرار داده بودند. اتاق من از همه کوچکتر بود، بههمین دلیل اختصاصی شده بود و فقط مال من بود. یک اتاق سهدرچهار که دو طاقچه داشت. بر روی آنها گلدان گذاشته بودم. یک پنجرهی کوچک داشت که گلهای یخی را در مقابل نور قرار داده بودم. هر زمان که خورشید طلوع میکرد و انوارهایش را میپراکند کل اتاق من را در برمیگرفت و تا روی دیوارها هم نور آفتاب میافتاد.
هرروز صبح پساز صرف صبحانه به گلهایم میرسیدم. آنها را آب میدادم و حرف میزدم، بعد یکی از کتابهایم را که در داخل کتابخانه دو طبقهایم قرار داده بودم را برمیداشتم و مطالعه میکردم. چشمانم مثل قبل سو نداشت، ضعیفشده بودند. خیلی ضعیفشده بودند. با دستان لرزان عینکم را روی چشمانم میگذاشتم و کتاب میخواندم.
وقتی قصد آبپاشی داشتم به دستانم خیره میشدم. به دستان چروکیده و خشک که نیاز به کرم مرطوب کننده داشت وگرنه وقتی بهجایی میکشید دلم یک حالی میشد.
در وسط حیاط خانه، حوضی قرار داشت که همیشه فواره میزد و این آب و صدایش مرا آرام میکرد. در کنار حوض یک میز و سه صندلی چوبی قرار داده بودند. سالمندان هرازگاهی میرفتند و روی آن مینشستند یا دور حوض مینشستند و باهم صحبت میکردند؛ اما من نمیتوانستم.
خیلی پیر شده بودم و توان راه رفتن از من گرفتهشده بود. چقدر دوران جوانی خوب بود و من از آن کمترین بهره را بردم. هر ماه یکبار دختری را که ترنم صدا میزدند میآمد و روی صندلی مینشست. ساعتها آنجا بود شاید. فکر میکنم صبح زود میآمد و شب ساعت نه میرفت. دفتری داشت که همیشه در حال نوشتن بود. هر دفعه با یکی از سالمندان حرف میزد.