اتمام یافته داستان کوتاه سالخورده | سارا مرتضوی کاربر کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
مشاهده فایل‌پیوست 78597
نام اثر: سال‌خورده
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ناظر: @نجـوا
ویراستار: @Zahrapl
مقدمه:
ترنم می‌نویسد و محبوبه از خاطره‌های شصت سال پیشش می‌گوید؛ زمانی که مدهوش عشق شد و رویاهایش به دست فراموشی سپرده شد، روزهایی که سیر زندگی‌اش را دگرگون کرد. یادی کرد از گذشته‌هایی که برای او فراموش‌ نشدنی و نابخشودنی بودند!
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 63399
نویسنده عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان ، برای منتشر کردن داستان‌کوتاه خود، خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کوتاه خود، قوانین زیر را مطالعه بفرمایید.

قوانین تایپ داستان کوتاه

و زمانی که داستان‌کوتاه شما، به پایان رسید، می‌توانید در این تاپیک اعلام کنید تا بعد از بررسی و مُهر صلاحیت، داستان‌کوتاه شما به روی صحفه‌ی سایت برود.

تاپیک جامع اعلام تایپ داستان کوتاه

|مدیریت‌بخش‌کتاب|​
 
آخرین ویرایش:
خانه بزرگ و قدیمی بود. دورتادورش اتاق‌هایی قرار داشت که در هر کدام دو تخت قرار داده بودند. اتاق من از همه کوچک‌تر بود، به‌همین دلیل اختصاصی شده بود و فقط مال من بود. یک اتاق سه‌درچهار که دو طاقچه داشت. بر روی آن‌ها گلدان گذاشته بودم. یک پنجره‌ی کوچک داشت که گل‌های یخی را در مقابل نور قرار داده بودم. هر زمان که خورشید طلوع می‌کرد و انوارهایش را می‌پراکند کل اتاق من را در برمی‌گرفت و تا روی دیوارها هم نور آفتاب می‌افتاد.
هرروز صبح پس‌از صرف صبحانه به گل‌هایم می‌رسیدم. آن‌ها را آب می‌دادم و حرف می‌زدم، بعد یکی از کتاب‌هایم را که در داخل کتابخانه‌ دو طبقه‌ایم قرار داده بودم را برمی‌داشتم و مطالعه می‌کردم. چشمانم مثل قبل سو نداشت، ضعیف‌شده بودند. خیلی ضعیف‌شده بودند. با دستان لرزان عینکم را روی چشمانم می‌گذاشتم و کتاب می‌خواندم.
وقتی قصد آب‌پاشی داشتم به دستانم خیره می‌شدم. به دستان چروکیده و خشک که نیاز به کرم مرطوب کننده داشت وگرنه وقتی به‌جایی می‌کشید دلم یک حالی می‌شد.
در وسط حیاط خانه، حوضی قرار داشت که همیشه فواره می‌زد و این آب و صدایش مرا آرام می‌کرد. در کنار حوض یک میز و سه صندلی چوبی قرار داده بودند. سالمندان هرازگاهی می‌رفتند و روی آن می‌نشستند یا دور حوض می‌نشستند و باهم صحبت می‌کردند؛ اما من نمی‌توانستم.
خیلی پیر شده بودم و توان راه رفتن از من گرفته‌شده بود. چقدر دوران جوانی خوب بود و من از آن کمترین بهره را بردم. هر ماه یک‌بار دختری را که ترنم صدا می‌زدند می‌آمد و روی صندلی می‌نشست. ساعت‌ها آن‌جا بود شاید. فکر می‌کنم صبح زود می‌آمد و شب ساعت نه می‌رفت. دفتری داشت که همیشه در حال نوشتن بود. هر دفعه با یکی از سالمندان حرف می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین