کاش زندگی ام به یک لبخند بند نبود به یک صدا به یک نفس؛ کاش روزگار برگرده، زیاد نه فقط تا جایی که دستانم در در دستانت بود. برگرده به زمانی که در قلبت نه در همه اش ولی در گوشه اش جایی داشتم. گاهی اوقات نفس میکشی، بیدار میشوی به خواب میروی می خندی و اشک میریزی اما زندگی نمیکنی..! گاهی اوقات زندگی ات خلاصه میشود در چشمان کسی مدت هاس منتظرش هستی کسی که بودونبودش، بود و نبودت را مشخص میکند! گاهی اوقات زمستان و تابستانش مهم نیست تنها وقتی دستانت گرم می شود که در دستان کسی باشد که نفس هایت به نفس هایت متصل است...گاهی اوقات زندگی ات را میسپاری به رویاهات، هرچه قدر دور باشه اما با انها زندگی میکنی. خودت را در جایی تجسم میکنی که او هست و کاش جهانمان را، قلبهایمان را حراج دستانی نکنیم که بوی دستان دیگری می دهد. گاهی اوقات دلت فریاد میخواهد اما باز هم چه مظلومانه شب را با دیوار سر میکنی.گاهی اوقات اشک ها مزاحم تماشای اسمان ابی می شوند..شده است تا به حال معنای عشق را فراموش کنی؟ و تا صبح مفهومش را پیدا کنی؟ ای ارحمالراحمین شکسته های قلبم دارن تکه تکه ام میکنند..از سالگرد رفتنش، به جای ابر ها روی تکه های تیز قلبم قدم میزنم..اما؛ خودت مواظبش باش:)
آخرین ویرایش توسط مدیر: