[جراحت]

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع بلوط
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در این تاپیک متن‌های ادبی با موضوع تراژدی و عاشقانه قرار می‌گیرد‌.
***
۵ آبان سال ۱۴۰۰
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی چقدر می‌خواهی باور کنی
همان‌قدر زندگی برایت دشوار می‌شود
با عینک سفید
خواستم باور کنم سفیدی آسمان را
اما همان لحظه که شاد شدم
عینک از دستانم افتاد و سیاهی بر من غلبه کرد
انگاری سهم من از این سقف تاریک، بی تفاوتی بود
اگر شاد می‌شدم
زود ذوقم را کور
چشمانم را تاریک
و قلبم را له می‌کرد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ببند چشمانت را، دیگر برای خیره شدن به آسمان دیره شده، نه ستاره‌ای مانده، نه ماهی.
ماه را کشتند، از روی حسادت.
ستاره‌ها متفرق شدند و جنگ جهانی به پا شد. آشوب آسمان را به هم زد. گمان می‌کردند با کشتن ماه، دیده می‌شوند
نمی‌دانستند دیده می‌شوند چون ماهی هست!
ببند چشمانت را، از آسمان فقط سقف تاریکی مانده... سقفی کاغذی که نقاشی‌های رویش با خط خطی سیاهی
پر شده است.
ببند چشمانت را...
آرام ببند
و آه نکش!
شاید آسمان
جنگیدن و نابود شدن را
یا حتی زشت شدن را
از زمین آموخته
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اشک می‌ریزم برای وجود نامرئیت!
حِست می‌کنم، آن هم در رویای خام!
دگر تحملم لبریز شده.
تمامش می‌کنم!
آری به این زندگی خاتمه می‌دهم.
زندگی که نه!
به این جهنم خاتمه می‌دهم.
چه مانده برای منِ عاشق که بخواهم بمانم جز زجر عشق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آهسته‌آهسته به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمی‌دارم.
خاطرات با او بودن مانند سکانس‌های فیلم از جلوی چشمانم گذر می‌کنند!
چرا حس می‌کنم همین نزدیکی هستی؟
چرا حس می‌کنم در همین هوا نزدیک من نفس می‌کشی؟
خنده‌دار است جانا، فراغ دوری‌ات دیوانگی برایم ساخته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
احساس می‌کنم سرنوشت جز غم و اندوه چیز دیگری برایم رقم نزده است.
همانند صندوقچه‌ای می‌مانم که طلسم شده و اگر دَرَش را باز کنی، تمام مشکلات و سختی رویَت هوار خواهند شد.
کجایی که مرا از زیر آوار این مشکلات بیرون کشی جانا؟
جای کلید این صندوقچه را فقط تو می‌دانی... !
جانا بیا و قفل کن این مشکلات را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اشکانم بر گونه‌هایم جاری می‌شوند‌.
این‌ها همان قطراتی هستن که تو به مروارید تشبیهشان می‌کردی!
حال کجایی که با دستانت خشکونی این چشمه‌ی مروارید را؟!
کجایی که گویی خرج مکن مرواریدانت‌...
که هیچ‌ یک ارزش این هزینه را ندارد!
کجایی جانا؟
کجایی... ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نامردی کردی جانا!
مگر نمی‌گفتی مَردِ و قولَش؟
من دگر مردی نمی‌بینم که اعتمادی به سخنان دروغین‌‌ات کنم!
به همان عشق مقدس قَسَمَت می‌دهم، حداقل مردانگی خرج عاشقت کن و پِیوند دِه این قلب ویران شده را!
بگذار لااقل زنده بمانم با خاطراتت!
بگذار بنوشم از جام خون که این‌گونه خاطراتمان را خونین کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
می‌شنوی؟
قلبم را می‌گویم...
لذّت بخش است، آری؟
لذّت بردی از شکستن‌اش؟!
چه احمقانه‌ست حتی برای لذّت عشقت، خودت خردش کنی و او لذّت بَرَد از دیدن تکه‌های قلبت و قهقهه لذّت سر دهد!
چه کردم با تو که بی‌رحمانه، با ارزش‌ترین‌هایم را می‌گیری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدایش هنوز مِلودی موسیقی قلبم را نوازش می‌کند.
موسیقی که فریاد می‌زند که هنوز من در هوای او نفس می‌کشم!
چه کرده با من و دنیای کوچکم که این‌گونه احساس مرگ می‌کنم؟!
مگر جز عشق، خواستار چیزی بودم؟
عشق برتر است یا مرگ؟
عاشق باشم یا مجنون دیوانه؟
عاشقی کنم و ذره‌ذره جان دهم یا مجنونی باشم که مرگ را برگزیده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین