کتاب هٌیــپنٰوتیـْزم روحٌ | روشا رحیمی کاربر انجمن کافه نویسندگان

نام: هٌیــپنٰوتیـْزم روحٌ
ژانر: معمایی، ترسناک، تخیلی، عاشقانه
نویسنده: روشا رحیمی
خلاصه: -‌‌خوب حالا که به خواستت رسیدی بپر پایین پس چرا منتظر معجزه‌ای؟
مگه نمی‌خواستی بمیری و به قول خودت پیش پدر و مادرت باشی؟
-نه!
هلش دادم و به سرعت به سمت کلیسا دویدم.
یکی از چند عنصر اشتباهی که بهشون نیاز ندارم اعتماد بوده.
با اعصبانیت از پایین پیراهنم تکه پارچه‌ای می‌کنم و روی زخمم می‌زارم.
دوباره اتفاقات قدیمی شروع به خو*ردن مغزم کردن‌!
اما من یک عنصر دیگه رو بزرگ می‌کنم.
امید که بزرگ‌ترین عنصر برای رهاییست... .
 
آخرین ویرایش:
مشاهده فایل‌پیوست 87681
نویسنده‌ی گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان سپاس‌گزاریم!


پیش از شروع تایپ کتاب خود، قوانین و نحوه‌ی تایپ و نگارش کتاب در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین و نحوه‌ی تایپ کتاب

شما می توانید پس از ارسال 15 پست درخواست جلد بدهید

تاپیک درخواست جلد

و همچنین پس از ارسال 20 پست، می‌توانید درخواست نقد دهید

تاپیک درخواست نقد

سپس پس از درخواست نقد و ارسال 20 پارت، می‌توانید درخواست تگ نیز بدهید

تاپیک درخواست تگ

همچنین پس از 10 پست می‌توانید، درخواست کاور تبلیغاتی برای کتاب خود دهید


[BGCOLOR=rgb(255, 255, 255)]درخواست کاور تبلیغاتی[/BGCOLOR]

و حداقل پس از ارسال 40 پارت [هر پارت (غیر) از پیشگفتار، مقدمه، سخن نویسنده و خلاصه] می‌توانید اتمام کتاب خود را اعلام کنید.

تاپیک اعلام اتمام آثار بخش نگارش کتاب

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن کتاب خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود


[BGCOLOR=rgb(255, 255, 255)]تاپیک انتقال کتاب‌ها به متروکه[/BGCOLOR]


[BGCOLOR=rgb(255, 255, 255)]باتشکر[/BGCOLOR]
[BGCOLOR=rgb(255, 255, 255)][کادر مدیریت تالار نگارش کتاب][/BGCOLOR]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کابوس می‌خواهم اگر می‌توانم در کابوس تورا ببینم!
***

لبخند مصنوعی دندان‌نمایی زدم.
نمی‌خواستم امید‌َش را نا‌امید کنم، ولی به‌غیر از باغ بزرگی که داشت جلوه دیگری نداشت!
اگر شیشه های مشجر و مزخرفی که داشت را نادیده بگیرم، به حشرات موذی و چندش‌آورش می‌رسم.
پدر فَقط با لبخند به تک‌دخترش نگاه می‌کرد.
چطور می‌توانستم ذوق پدر را ببینم و با یک کلمه اندوهی که در دلم بود را به او هم تزریق کنم؟
در این محله حتی پرنده هم پر نمی‌زد و بر‌عکس تمام بدی‌هایش این خیلی خوب بود.
جالب‌تر اینکه جنگل بزرگی پشت عمارت قرار داشت و این هم باب میلم بود.
نفس حبس شده‌ام را فوت کردم و دوباره با لبخندی تا بنا‌گوش به پدر خیره شدم.

-عالیه، پسندیدم.

می‌توانستم تشخیص دهم که چشمانش یک لحظه برقی زد و بعد لبخندش پر‌رنگ‌تر شد.
در این شرایط که خودم اصلا حال روحی خوبی نداشتم، لاقل همین لبخند کوتاه ته‌دلم را خوش می‌کرد.
می‌توانستم تشخیص دهم که فقط بخاطر فضا و آب‌و‌هوای خوبش برای کشاورزی به اینجا آمده.
فاصله گرفتم و به سمت خانه حرکت کردم.
گه‌گاهی سرم را می‌چرخاندم و پدر را می‌دیدم که هنوز در حال نگاه کردن به من با لبخند است و یک‌جا ایستاده!
بلاخره با هر سختی که باید زیر نگاه پدر لبخند تحمل می‌کردم به در رسیدم.
دوباره برگشتم که به پدر نگاه کنم و قدمی به جلو برداشتم که سرم با در برخورد کرد و آخ بلندی گفتم.
پدر می‌خندید و من با اخم سرم را مالش می‌دادم.
**
گازی از هویج زدم و با ایجاد آلودگی‌صوتی زیادی خوردم.
به شیشه و پدر نگاه می‌کردم که نیامده از من دل کند و به سراغ باغچه رفت.
دیگر از شدت خستگی از جا بلند شدم و به سمت طبقه بالا رفتم.
خیلی در مورد خانه کنجکاو بودم و می‌خواستم همه‌چیزش را کشف کنم و زیر‌سوال ببرم.

-سه تا اتاق بالا، دو تا پایین.

پوف عمیقی کشیدم و به جستجو ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش:
-فکر کنم اگه این بیاد جلو کیش و مات میشی!
-پدر یعنی چی!

این جمله را گفتم و شروع به خندیدن کردم.
نمی‌دانم چرا پدر انقدر با اخم های در‌هم به صفحه نگاه می‌کرد و این قطعا بخاطر بازی نبود.

-چیزی شده پدر؟
-خاک زمین اینجا خیلی سفته! برای ترمیمش هم باید کلی پول خرج کنم.

پس قضیه زمین بود!
شاید اگه کمی ولخرجی نمی‌کردم الان پس‌اندازی برای کمک به پدر داشتم.
ل*ب‌هایم را غنچه کردم و دست‌هایم را زیر چانه ام زدم.

-دخترم تو ناراحت نباش از آقای وارِن می‌گیرم.

با تعجب نگاهش کردم که خنده‌ای کرد.
این آقای وارن که بود؟ راضی شده بود به پدر پول بدهد؟
عجیب بود و جالب!
یعنی کسی به‌غیر از ما اینجا زندگی می‌کرد.
-من میرم خونه آقای وارن، همین پشت داخل ورودی جنگله، قول بده تا اون‌موقع فضولی نکنی!
-کدوم فضولی من که با‌شما میام!

حس کردم کمی ناراحت شد.
شاید برای فضولی بیش از اندازه ام، شاید هم برای اینکه می‌خواهم با او بروم.

-باشه من نمیام پدر.
-چرا نیای آماده میشی باهم میریم!

با خوشحالی و لپی گل انداخته به فکر فرو می‌روم.
شاید کمی کنجکاوی در رابطه با آقای وارن بد نباشد.
به افکارم لبخندی زدم.
به سمت اتاق دویدم تا لباسی مناسب دیدن آقای وارن بپوشم.
 
آخرین ویرایش:
از دیدن آنهمه گل زبانم بند آمده بود.
آقای وارِن پیرمردی مهربان با موهای سفید بود.
یکم چاق بود و این بامزه‌تر اش می‌کرد.
باغچه بزرگ و پرگلی داشت و یک گربه زیبا به نام گاردن!
پدر و آقای وارن باهم به داخل کلبه رفتند تا راجب خاک زمین و پول‌هایی که قرار بود از جیب آقای وارن داده شود حرف بزنند.
سرم را پایین آوردم و گاردن را نوازش کردم.
گربه‌ای طلایی و کوچک که حدس می‌زدم نژادش از نروژ سر‌ رشته بگیرد.

-هی خانم کوچولو اسمت چیه؟

با تعجب سرم را برگرداندم و از دیدن آن موجود عجیب و ترسناک از شدت شوک به پشت در باغچه پرت شدم.
دستم درد بدی می‌کرد و مجبور به مالش دادنش بودم.

-ببخشید، من خیلی زشتم شاید برای همین از من می‌ترسی من بارلی ام مدیر این جنگل‌!

هنوز هم نمی‌گرفتم که یعنی چه؟
ولی او هنوز لبخندی به ل*ب داشت.
مگر جنگل هم مدیر به این زشتی دارد؟!

-نمی‌خوای خودت رو معرفی کنی؟
-چرا من، لاریسا هستم.
-چه اسم قشنگی خوشبختم.

با صدای پدر سرم را برگرداندم.
داشت با آقای وارن خداحافظی می‌کرد.
برگشتم ولی بارلی نا‌پدید شده بود.
خیلی دوست داشتم که بیشتر راجب جنگل و نحوه‌ی مدیریتش بفهمم، ولی شاید هنوز زود است.

-عزیزم با دختر آقای وارِن آشنا شو!

به دخترک مو فرفری که به من لبخند می‌زد نگاه کردم.
برعکس پدرش لاغر اندام بود.

-خوشبختم من لاریسا هستم‌.
-منم همینطور، من امیلی هستم.

با خوشحالی از پیدا کردن دوستی جدید هرچند کمی کوچک‌تر از خودم بود به خانه رفتم.
قرار بود که فردا پدرم با من و آقای وارن هم با دخترش به پیک‌نیک برویم.
خوشحالی من از آنجایی بود که به جنگل می‌رفتیم و شاید بیشتر می‌توانستم با بارلی آشنا بشوم‌.
آن موجود عجیب و غریب ذهنم را واقعا درگیر کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
-بیا منو بگیر!
-تو بزرگ شدی امیلی، واقعا که باشه چشم می‌زارم.

سرم را به درخت تکیه دادم و شروع به شمردن کردم.
به عدد سه نرسیده صدای بم و خش‌داری توجه من را به خود جلب کرد.

-کوچولو دنبال بارلی نرو اون خوب تورو نمی‌خواد.
-اولا که من پونزده سال سن دارم و کوچولو نیستم، دوما چرا باید بهت اعتماد کنم؟
-از همونجا که به موجود عجیبی مثل بارلی اعتماد کردی.
-پس چرا نیومدی؟

سرم را به سمت امیلی گرداندم.
با چهره اخم‌آلود و مثلا قهر به من نگاه می‌کرد.
اما کم‌کم توجهم به پشت امیلی جلب شد.
سایه مشکی و بزرگی که با لبخند بدجنسی که دندان های خنجری‌اش را به نمایش می‌گذاشت پشت امیلی بود.
با من‌و‌من داشتم می‌رساندم که برگردد و پشتش را نگاه کند.
ولی انگار نه انگار.
سایه داشت دستش را پشت امیلی می‌گذاشت تا او را با خود ببرد.
تنها کلمه ای که از دهانم بیرون آمد همین بود:
-امیلی پشت سرت!

از خواب پریدم.
عرق شدیدی کرده بودم و پدر با شمعی بالای سرم ایستاده بود.
داخل تخت خواب بودم و مردی با لباس سفید که به نظر می‌رسید دکتر باشد با گوشی پزشکی داشت چکاپم می‌کرد.

-حالش بهتر شده اگه دیر‌تر می‌رسیدم، می‌مرد.
-خدا رحم کرد داخل این طوفان به زور تونستم پیداتون کنم.

نگاهم رو از چهره ترسیده پدر گذروندم و به پنجره خیره شدم.

-به بارلی نزدیک نشو اون روحت رو می‌خوره!

صدایی بود که مدام داخل ذهنم اکو می‌شد.
و این توجهم را جلب کرده بود که کشف کنم بارلی کیست و چرا نباید به او نزدیک شوم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
-خوب، حالا چی؟
-شانسی بود!‌

با تعجب به امیلی نگاه می‌کردم.
امیلی و یک دختر دیگر که نامش را نمی‌دانستم.
با حرص نگاه می‌کردم، مثلا من بهترین دوستش بودم.

-این نانسیه اوناهم تازه به اینجا اومدن.

دختری با موهایی حالت دار که به رنگ خرمایی بود.

-خوشبختم.


چند دور نگاه بین دستش و به صورتش نگاه کردم و سپس به سمت مخالفش حرکت کردم.
کیفم را روی دوشم جا‌به جا کردم و به دل جنگل زدم.
اسمش را دیوانگی می‌گذارم که از شش سالگی تا الان همراهم بوده.

- لاریسا ناراحت شدی، اما من... .

پوفی کشیدم و دوباره قدم هایم را تند‌تر کردم.

-دنبال من می‌گشتی؟

برگشتم و از دیدن بارلی خوشحال شدم.
اما دوباره یاد حرف پسرک افتادم: -افکارت رو میخوره... .
چیکار می‌تونه بکنه؟

-تو کی هستی چرا همه ازت می‌ترسن و بهت میگن که بدجنسی؟
-مگه بهت نگفتم بهش نزدیک نشی!
-بازم تو! اصلا اسمت چیه؟ تو کی هستی؟

با اخم نگاهم را رد و بدل می‌کردم.
انگار بارلی هم از دیدن او شوکه شده بود.
اما من فقط توجهم به مرد بود.

-اسمم، اریکه.

تا لبانم را باز کنم حس بی‌حس شدن پاهایم را کردم و نقش زمین شدم.
چشمانم تار می‌دید، مرد فقط با استرس نگاهم می‌کرد اما خوب یادم است لبخند شیطانی بارلی را وقتی می‌خواست روح امیلی را بگیرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آئـــیـــنـــا

کاربر فعال
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
561
پسندها
پسندها
8
امتیازها
امتیازها
38
سکه
0
با استرس از خواب بیدار شدم.
بازهم پدر بالای سرم ایستاده بود.
با نگرانی که سعی در پنهان کردنش داشت به من نگاه می‌کرد.
چطور می‌‌شود، من کی خوابیدم؟

-دیشب نخواستم بیدارت کنم امشبم روش دو شب هست که خوابی ولی دکتر اجازه نمی‌ده بیدارت کنم.

شاید باید خودم کشف کنم.
ماجرا به نظر پیچیده تر از توان پدر است.

-کجا؟
-میرم خونه... .

زیاد اهل بهانه نبودم‌.
دروغ هم نمی‌گفتم.

-امیلی..
-باشه ولی شبه هست زود برگرد، مواظب خودت باش.

مهلت ندادم که این باران که مدام می‌بارید قطع شود‌.
به سرعت بیرون زدم.
قارچ های باغچه پدر کمی رشد کرده بودند.
کلم ها هم تازه جوانه زده بودند.
قدم هایم را به سمت جنگل کشاندم.
درخت ها با برف آراسته شده بودند.
همه چیز بنفش و رویایی بود.
جیرجیرک ها و کرم های شب‌تاب در یک نقطه کنفرانس گذاشته بودند.
پرنده ها سعی در خواباندن کودک‌هایشان داشتند.
دلم برای مادر خیلی تنگ شده بود.

-کجا می‌خوای بری دختر‌؟

ترسیده به پشت روی زمین پرت شدم‌.
جغد بزرگ سخنگو هنوز با تعجب به من خیره شده بود.
خودم را تکاندم و کیفم را جا‌به جا کردم.

-تو چطور حرف میزنی‌؟
-من؟ تو گم شدی؟

ناراحت شدم.
از اینکه ‌کسی پاسخم را ندهد ناراحت می‌شوم.
اما آرامشم را حفظ کردم و سعی کردم سناریویی بچینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین