در حال تایپ داستانک سیاه | سورن زند

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سورن زند
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
به نام خالق هستی
نام اثر : سیاه
نام نویسنده : سورن زند
ژانر : فانتزی
خلاصه داستان :
خورشید به آرامی درحال طلوع بود و نور گرما بخش آن شروع به تابیدن بر پیکر سرد و بی روح شهر کرد و تاریکی شهر را به آرامی از بین می برد .
مردی با کت و شلوار سیاه برگه ای در دست خود داشت و به آن نگاه می کرد چه در آن برگه نوشته شده بود و مرد برای چه به این بیمارستان آمده​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:


63598_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif




°|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خورشید به آرامی درحال طلوع بود و نور گرما بخش آن شروع به تابیدن بر پیکر سرد و بی روح شهر کرد و تاریکی شهر را به آرامی از بین می برد . شهر دوباره پر از شور و شوق زندگی شده بود . پرندگان به جنب و جوش افتاده و گل ها دوباره سر خود را بالا گرفته و به خورشید و گرمایی که آنها را نوازش می کرد خیره شده بودند . چند کیلومتر دورتر بیمارستانی هست که قبلا آسایشگاه بوده. از درب اصلی که وارد می شویم محوطه بزرگ و سرسبز بیمارستان توجه همه را به خودش جلب می کند همراه با نیمکت های آهنی زیادی برای مراجعه کنندگان یا بیماران که روی آنها بنشینند و برای مدتی استراحت کنند و به فکر فرو بروند. برروی یکی از این نیمکت ها مردی با کت و شلوار مشکی و موهای خاکستری رنگ با چشمانی زرد زمردین نشسته بود و درحال تماشای پرندگان زیادی هست که روی درخت بزرگ وسط حیات بیمارستان که زیرش پر از گل های زر آبی رنگ هست درحال سروصدا کردن هستند و با خود گفت: آواز اینها هم نشانه زندگی هست. ساعت قدیمی خودش را از توی جیبش بیرون آورد،نگاهی به آن انداخت و گفت : خب بلاخره ساعت 10 شد این ساعت خیلی برای من خاصه بخاطر اینکه مشتری امروزم یه فرد خیلی ویژه هست بعد از جای خودش بلند شد و با قدم های آرام به سمت درب ورودی بیمارستان رفت و به برگه ای که در دستش بود نگاهی کر و با تعجب گفت: فقط 15 سالشه،چقدر جوان اسمش هم تیارا هست و من قراره به ملاقاتش برم . وقتی به جلوی درب ورودی رسید در شیشه آن به خود نگاهی انداخت گفت: یعنی این لباس برای ملاقات با یک خانم جوان 15 ساله مناسبه،گره کرواتش رو کمی سفت تر کرد و دستی به موهایش کشید و گفت : تا جایی که یادمه همیشه برای ملاقات های مهم خودم این لباس را می پوشم . بعد وارد سالن بیمارستان شد و با نگاه به اطرافش آسانسور را پیدا کرد. مردی دیگر وارد آسانسور می شود و دکمه همان طبقه ای را که مرد میخواهد برود فشار می دهد. در دستان آن فرد یک دسته گل زیبا با رزهای آبی رنگ هست. مرد دستی به موهای خود کشید و گفت: برای ملاقات آمدید مردی که دسته گل به دست دارد با حالتی خجالتی گفت: بله خواهرم صاحب فرزند پسری شده و امروز برای اولین بار اومدم به ملاقاتشون به نظرتون این دسته گل خوبه. مرد کت و شلوار پوش جوابی نمی دهد و در ذهنش گفت: من که نخواستم توضیح بدی فقط می تونستی با یه بله یا خیر جواب بدی . مرد کت و شلوار پوش دستی به یکی از گل هایی که در دست مرد توی آسانسور بود میزند و در ثانیه ای گل خشک می شود و به دستاش می چسبد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین