گلوی دردناکش را چنگ زد و با فریاد بلندی روی زمین افتاد. چشمهایش را چندین و چند بار باز و بسته کرد اما هر بار با خودش رو به رو شد، هزاران هزار از خودش.
جیغ زد و جسم نحیفش را به سمت آینه پرتاب کرد اما چیزی جز درد نصیبش نشد. سعی کرد؛ بارها و بارها خودش را به آینه کوبید اما انگار چیزی ملموستر از خلا به تنش نمیخورد. آینهها، مثل شبحهایی رخشنده در هوا معلق بودند. به سمت هر کدام که خیز برمیداشت، میتوانست بفهمد که فاصله بینشان هر دفعه بیشتر میشود؛ آنقدر زیاد که گویی همهشان سالهای سال از او دورتر بودند.
صدای جیغ و نالههای تمام نشدنی در گوشهایش میپیچیدند. دستهایش را روی سر گذاشت و دور خودش چرخید. نمیتوانست نگاهش را به هیچکدامشان بدوزد. فضا پر شده بود از تکه های شیشهای که مثل نقره مذاب در هوا معلق بودند؛ موجهایی پاره پاره از کالبدش.
چشمهایش را بست. نمیخواست چهره نفرت بارِ درون آینهها را شاهد باشد. گلویش دیوانهوار زخم خورده بود و فریادهای بلندش حالا به قطرههای روان اشک تبدیل شده بودند.
- منو...بیار...بیرون.
نالههایش مثل فریادِ سکوت خاموش بودند. حتی صدایش هم بالا نمیآمد. بیصدا ل*ب زد و سعی کرد دادَش را به گوش کسی برساند اما هیچچیز برای شنیدن وجود نداشت؛ او صدایش را هم گرفته بود.
گریهاش به سکوتی تبدیل شد که گستاخانه در گوشهایش شیون سر دادهبود؛ یک سوتِ ممتدِ بی انتها، که تکرار میشد و تکرار.