به نام خالق عشق
عشق واقعی مثل روح است
همه در موردش صحبت میکنند
ولی کمتر کسی او را دیده است.
***
- کمک کمک!
همینطور میدویدم و به پشت سرم نگاه میکردم که یکدفعه جلوم سبز شد. یک خنده داغون کرد و دستش را بالا اورد؛ با تمام قدرت به گوشم زد. مثل تیزی غذا بود! احساس کردم سَرم گیچ رفت و گرمی چیزی را کنار لبم احساس کردم. من اینجا چیکار میکنم، من خونه نشین؟!
***
گذشته
- دخترم بیا غذا بخور زود باش!
دوباره شروع کرد؛ معلوم نیست چه اتفاقی افتاده که مهربون شده. دو رگ داره که امروز رگ مهربونشه!
از سرِ جام بلند شدم. در رو برای به اصطلاح مادرم باز کردم. نگاهی بهش کردم؛ روز به روز چاقتر میشه.
- بله گشنه نیستم، تو هر کجا دلت میخواد برو.
لبخندی زد و گفت:
- باشه حواست به خودت باشه! غذا خواستی بخوری گرم کن.
“همیشه میگه بهترین مادر در دنیاست! ولی فقط جلوی اطرافیان نه توی واقعیت، من اون رو آدمی دیوانه و خود درگیر میبینم و باز معلوم نیست کجا میره!
نگاهی به تخت خوابم کردم. شاید فقط تنها چیزی که با من خوبه همین تَختِخوابه! روی تخت پریدم و شروع به حرف زدن با خودم کردم تا به خواب برم.
با صدای داد و ناسزا بیدار شدم. درسته مادر مهربونم برگشته. چه چیزهای جالبی میگفت:
- دخترهی چشم سفید! چرا خونه رو تمیز نکردیها؟ قایم شدی؟
رگِ بعدی مادر جان شروع شد. دلم میخواست بگم بهونه بعدی رو بگو! با این حال انگار زبونم کار نمیکرد.
عادتشه تا چیزی پیدا نکنه که به من ناسزا بگه خالی نمیشه.
پدرم که با زن جدیدش حالش خوبه؛ من باید جای اون زجر بکشم!
پاشدم و در اتاق رو قفل کردم. زیر پتو رفتم؛ دیگه گریهام نمیگیره! هیجده سالم شده دیگه اشکی ندارم که، مثل چهارده سالگیم بریزم. بیرون از این خونه رو یادم نمیاد، از موقعی که دبیرستان را تموم کردم؛ دیگه بیرون نرفتم و به آرزوم رسیدم که تنها، فقط در خونه باشم.
صدای گوشیم سرم را از روی بالشت برداشتم. یک پیام از شماره ناشناس! یادم میاد دقیقاً کلاس اول دبیرستان بودم که، رابطم را با تمام دخترهای همسنم قطع کردم و جواب هیچ کدومشون رو ندادم. تو همان موقعها بود فهمیدم؛ یعنی چیزی از دوستهام دیدم که، یاد گرفتم من نمیتوانم با کسی دوست باشم. نه حوصله آدم جدیدی دارم؛ نه توان تحمل آدمهای قدیم!