نام اثر :غموض
نویسنده : ماهک پورحسن
ژانر : ترسناک و هیجانی خلاصه:
دختر داستان ما درگیر ماجراهای عجیب و غریب توی خونهی دلشوره آوری میشه، خونهای که توی دوتا بازهی زمانی مختلف دوتا خانواده رو تحت تأثیر قرار میده که همگی یک رازی برای گفتن دارند. نکته غموض یعنی تاریکی
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
با ویبره موبایلم چشمهام رو باز کردم، ملودی باز من رو تو مسابقههای اینستاگرامی تگ کرده بود. این دختر تا این پک رژ ل*بهای هدی بیوتی رو نبره ول کن ماجرا نیست! خمیازهای کشیدم وبعد از شستن دست و صورتم به سمت میز آرایشیایم رفتم. توی آینه نگاه کردم. چشمهای آبی روشنم رو از خانواده مادری به ارث برده بودم، اما موهای طلایی رنگم رو از پدرم به ارث برده بودم. اگه بخواهم روی جزییات صورتم دقیق بشم میتونم به ل*بهای خوش فرم و بینی عمل شدهام اشاره بکنم. موهام رو شونه کردم و تا خواستم آرایش بکنم چشمم به جای خالی عطرم روی میز افتاد و با تعجب داد زدم:
- مامان؟!
دو سه بار بلند صداش کردم که با اخم وارد اتاق شد و گفت:
یامان، چی میخوای؟
عطرم کجاست؟ مامان فکر کنم ارشا باز عطر من رو برداشته!
به من چه، خواهر خودته! خودتون حلش کنید! اگه اجازه بدی برم سریالم رو ببینم!
با بهت من رو تو اتاق تنها گذاشت، فریاد زدم:
- حداقل بگو کجا رفته؟ کی میاد؟
همینطور که از اتاقم بیرون میرفت گفت:
- پیش نگین رفته!
با حرص روی تخت دراز کشیدم و به این فکر کردم چجوری تیکه تیکهاش بکنم یا شاید حتی به قتل برسونمش به نقشههای شوم خودم خندیدم و از زیر تخت دفترچه خاطراتم رو برداشتم و برای آروم شدن شروع به نوشتن کردم.
- امروز مثل همیشه متوجه تفاوتهام با ارشا شدم، من آدم مهربون و سختکوشی هستم درست برعکس ارشا که آدم راحت طلب و تنبلی هست که خیلی هم حسوده . زندگی با ارشا خیلی سخته چون هر روز خدا یک داستانی برای بهم ریختن اعصاب من درست میکنه اما خب هی به خودم یادآوری میکنم اون خواهرته، کوچکتره آروم باش اما حقیقتاً نمیشه. امروز هم عطر مورد علاقهام رو که عمو سهیل قبل از فوتش برام از پاریس آورده بود رو برداشته و برده. الان تو بیست و پنج سالگی تصمیم دارم با پس اندازم و کمک بابا جونم یک خونهی نقلی مجردی اجاره کنم. همیشه دلم خواست برای خودم یک حیوون خونگی ترجیحاً سگ داشته باشم اما خب، بابا به موی حیوانات حساسیت داره.
از پلهها پایین رفتم. مامان غرق سریال ترکی بود و با حرص تخمه میشکوند، بهش خندیدم و آروم از پشت بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
- انقدر حرص نخور!
برو اونوری گفت و منم به سمت آشپزخونه رفتم، از تو فریزر بستنی در آوردم و در حالی که با قاشق تکههای بزرگ بستنی رو میخوردم به خونهامون نگاه میکردم. مامانم سلیقهی خوبی داشت و خونه رو خیلی مدرن و کلاسیک دکور کرده بود.
بابا یک عمر سخت کار کرده بود تا بتونه شرکت خودش رو تأسیس بکنه، یک شرکت واردات خودروهای خارجی به ایران رو داشت و حسابی مخالف کار کردن من بود اما من از بچگی عاشق تدریس و زبان انگلیسی بودم. پس وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم توی آموزشگاه زبان مشغول به کار شدم و الان حسابی سرم شلوغه و یک عالمه شاگرد دارم.
با صدای چرخیدن کلید توی قفل و باز شدن در، ظرف بستنی رو روی میز ناهار خوری گذاشتم. با عصبانیت به سمت ارشا رفتم و محکم هلش دادم و با حرص گفتم:
- عطر من رو کجا گذاشتی؟
با حرص بیشتر از قبل ادامه دادم:
- با چه اجازهای وسایل منو برداشتی، هان؟
با خونسردی نگاهم کرد و گفت:
- با اجازه خودم!
- تو بیجا کردی! مگه نمیدونی اون عطر رو عمو برای من خریده بود؟!
ارشا با حرص گفت:
- بله میدونم، همیشه همه چیزهای خوب برای تو هست!
عطر رو از توی کیفش درآورد و محکم روی پارکت خونه کوبید. شیشهی عطر عزیزم خرد شد و بوی گودگرل فضای خونه رو پر کرد. با بهت به تکههای شیشه نگاه کردم و اشکهام سرازیر شد.
به سمت اتاقم رفتم، در رو محکم بستم و گوشهی دیوار کز کردم و نشستم. تند تند اشکهای صورتم رو پاک کردم و به تختم پناه بردم.