«بعضی زخمها بهجای پوست، چشممان را باز میکنند! — نرودا»
نخستین زخمِ من تو بودی —اگر آخرینش نباشی— همیشه و هر روز نخستین زخم باقی خواهی ماند. به قول نویسنده محبوبم تو خنجر را نه تا دسته که تا دست در سینه نشاندهای!
اگر زخم قلب داشتهباشد تو قلبِ زخم منی، من از تو؛ یاد و دلتنگی و انتظار و اضطراب و خاطره را شناختم. دست به زانوی اندوه بردم و ایستادم و ادامه دادم، ادامه میدهم و خوب میدانم زخمهای آدمی از یکجایی به بعد شروع به التیام میکنند! تار و پود را بهم میتنند، زهر خنجر را بیرون میریزند، از لایههای بیرونی شروع به ترمیم میکنند و چون لالههای سرخْ، رنگ به رخ مینشانند. امّا دریغ این التیام هرگز راه به درون نمییابد. هر قدر هم زمان بگذرد نمیتواند تسلایی باشد و راه به قلب ببرد. درست مانند یک عکس! آنگونه که سوزان سانتاگ گفته است: «تنها برای این است تا بگوید این فقط ظاهر قضیه است.»
آدمی از یاد نمیبرد زخمهایش را. نه بهخاطر حافظهمندی و نه بهخاطر خاطرهمندی که بهخاطرِ جوانی غمگینش! بهخاطر خاطرههایی که از پیش چشمانش دور نخواهند رفت. بهخاطر همان دستهایی که تا سینهاش فرورفتهاند. بهخاطر دوستداشتن.
— الهام اسدی