نام اثر: یاس سیاوش
سرشناسه: حمیده ح (@ستاره سربیی )
موضوع: داستانک
ویراستار: @Bluesky
کپیست: @D A N I
ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
سال نشر: ۸آبان ۱۴۰۲
منتشر شده: انجمن کافه نویسندگان، تالار ادبیات، بخش تایپ داستانک
دیباچه:
هیچ کدام از ما، به عشق توپ و تانک و فشنگ به جبهه نیامده بودیم. ما در باغچهی خانههایمان نهال عشق کاشته بودیم. ما فقط نتوانسته بودیم رهگذرانی بیتفاوت باشیم.
زندگی درست در لحظهای آرام، غافلگیرمان کرد و ما ناگزیر بودیم با لبخند از باغچههایمان خداحافظی کنیم. اما هر ثانیه و هر لحظه با یاد عشق، زندگی را نفس کشیدیم و نترسیدیم.
ما نترسیدیم؛ نه برای اینکه بندگان عادت شدهبودیم؛ چون میدانستیم، انتخاب ترس را خواهد کشت و میشود با رنجهای خودخواسته، با بردباری زندگی کرد. اما با رنجهایی که از خاکستر متولد میشدند، چه باید میکردیم؟
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
قطار جسم سنگینش را در امتداد ریلهای باریک میکشید و با صدای حرکت واگنها و لوکوموتیو، ملودی آرامی در سکوت بیابان طنینانداز میشد.
صدای واگنها، دم و بازدمهای بیخیال، تیکتاک ساعت مچیام و حتی ضربان قلبم که آهسته نبض میزد، همه و همه هارمونی آرامش بود.
کاش تمام اصوات و رویدادها همینقدر قابل پیشبینی بود.
یاس گفت:
- چرا یکم نمیخوابی؟
گفتم:
- دارم از مناظر لذت میبرم.
مژههای بلندش همدیگر را در آغو*ش کشیدند، گفت:
- منظورت از مناظر همین بیابونه دیگه؟
نگاهم از سیمای سپیدش تا بیابان پشت پنجرهی قطار چرخید؛ گفتم:
- اوهوم، تکرار تصویر سکوت تو این بیابون آرومم میکنه!
دستان ظریفش را آهسته روی پیشانی ستاره که در آغوشش خواب رفته بود،کشید و گفت:
- خسته نمیشی از اینهمه تکرار؟
به صندلی تکیه دادم و سرم را رها کردم؛ بعد گفتم:
- اینجا مثل معادلهی خط صاف میمونه، هیچ مینیمم و ماکزیممی نداره؛ برای همین آدم رو یاد چیز ناراحت کنندهای نمیندازه!
غنچهی ل*بهایش به خندهای کوتاه باز شد:
- تو اصلا عوض نشدی، من که نمیفهمم چی میگی!
خاطرات فیلمی کوتاه شدند که روی دور تند پخش میشد. گفتم:
- تو هم عوض نشدی. یادته هر چی میگفتم باز هم تستها رو اشتباه میزدی؟ البته اشکالی نداره، شاعرها ریاضیشون خوب نیس.
اخم کوچکی وسط ابروهایش نشست:
- هیچ هم اشتباه نمیکردم؛ میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب، حاصلی پیوسته یکسان داشت.
گفتم:
- اونکه فروغ بود، اما تو یاسی.
باز گفتم:
- الان چی؟ فکر نمیکنی اشتباه کردی؟ راجعبه انتخابت، من.
بغضش گرفت؛ چشمهایش مثل همیشه زود بارانی شد:
- دوباره شروع نکن!
مثل همیشه غصههایش را بیشتر کردهبودم. گفتم:
- ببخشید.
لبخند یاس بوی گذشت میداد، بوی عشق؛ گفت:
- سعی کن بخوابی!
گفتم:
- خواب تسکین دهندهی خوبیه برای رها شدن از خیلی چیزها؛ به شرط اینکه کابوس نبینی.
جملهی آخرم را زمزمهوار گفتهبودم، آرام، جوری که نشنود.
لبخند او هم خواب تسکیندهندهای بود، بی هیچ کابوسی. راه گریزی نبود؛ چشمانم را به هم فشردم و تن مسخ شدهام را روی صندلی قطار رها کردم.