۲۱/ ۸ /۹۵ ایران
کنارش نشسته بود و فکر میکرد که چرا سرنوشت باید اینگونه میشد؟ کسی که قرار بود با او بهترین روزهای عمرش را سپری کند، اکنون زیر خروارها خاک آسوده بود، بعد از آن سانحهی تلخ ترلان دگر هرگز دختر شاد گذشتهها نشد.
ترلان اشکهایش را از گونهاش گرفت و گفت:
- بعد از اون تصادف لعنتی که خواهرم و شوهرش درجا از بین رفتن حداقل تو یه روز صبر میکردی و بعد تنهام میذاشتی.
قطرهای از اشک که بار دگر سعی داشت سمجانه از چشمانش سرازیر شود را با انگشت اشاره گرفت و ادامه داد:
- مهرداد، من الان تنهای تنهام و فقط یسنا برام مونده، دخترکم سه سال بزرگتر شدهها، میدونستی؟
خنده غمگینی سر داد و دستانش را بر قبر سفید رنگی که نام مهرداد اصلانی بر آن حک شده بود کشید و گفت:
- عجب سوالی هم میپرسمها، آخه تو سه ساله اینجا گرفتی خوابیدی از کجا باید بدونی چه اتفاقی افتاده یا نیفتاده.
آهی سر داد و سپس گلاب را بر روی قبر ریخت و گفت:
- میدونی مهرداد، اومدم که باهات خداحافظی کنم، منو یسنا داریم میریم، آره درست شنیدی داریم از ایران میریم، میخوام دخترم رو ببرم کانادا، میخوام اونجا تحصیل کنه با یکی از هم دورهایهای دانشگاهم هماهنگ کردم، اون هوامون رو داره.
صدایش را صاف کرد، ایستاد و گفت:
- مهرداد برامون دعا کن، دعا کن سالها بعد اگه برگشتم ایران رو سفید برگردم، خدانگهدار مهرداد عزیزم.
وداع کردنش با مهرداد که تمام شد، از قبرستان بیرون رفت و به خانه برگشت، در خانه را که باز کرد یسنا را دید که روی کاناپه به خواب رفته، چمدانهای سفر که از شب قبل آماده شده بود کنار جاکفشی جا خشک کرده بودند.
بار دیگر همه اتاقها را چک کرد و به سمت یسنا بازگشت، دستی بر گیسوانش کشید و او را بیدار کرد، با هم از خانه خارج شدند و به سمت فرودگاه رفتند.