تو...

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Shokufeaban
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

Shokufeaban

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
9
پسندها
پسندها
7
امتیازها
امتیازها
3
اگر آن اتفاق مبارک رخ بدهد به سال ها بعد فکر می کنم!
به زیبایی سپیدی موهایمان،
میدانستی؟
پیرشدن کنارتو چقدر می چسبد؟!
اینکه دستانم بلرزد،
پاهایم توان راه رفتن نداشته
باشند،و کنارت بنشینم و بی
اختیارسنگینی سرم را روی
شانه هایت رهاکنم!خوابم
ببرد،و رویای آن روزی را ببینم
که برای اولین بار گفته ام،
دوستت دارم و چقدر شیرین بود🫀
....

اینجوری براش حرف بزنین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
گفتم دختر زیبایی بود، گفت چقدر زیبا؟ گفتم به زیبایی آهنگ محزونی که آخر شب گوش می‌دهی. نفس عمیقی کشید و گفت: زیبایی‌اش به گونه‌ای بود که وادارت بکند چشمهایت را ببندی و رویا ببافی؟

..

با خیال کی چشماتونو بستین و رویا بافتین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
|تو‌به‌معنای‌نفس|
- سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و داد زد .
من خیلی این آقاعه رو دوست دارم .
منم دستم رو گذاشتم رو بوق تا بلندتر داد بزنه و همه ببینن و بفهمن دیوونه‌س .
ولی نمیدونست من از اون دیوونه‌ترم . .
هر بار که ؛
میخواست این کارو کنه دستم رو میذاشتم رو بوق تا بلندتر صدای دوستت دارمش؛ رو بشنوم .
یه جوری بود که انگار نه انگار کسی غیر از ما ؛
تو این شهر باشه .
روی جدول باهم گردو شکستم بازی میکردیم .
گردو شکستم گردو شکستم .
میدونست به لباس‌هام و کفشام حساسم .
اونم همیشه وقتی میخواست ببوستم ؛
میرفت رویِ کفش‌هام تا قدش برسه !
اینجوری هم عصبیم میکرد ؛
هم آروم .
هر وقت میخواستم برسونمش خونه ؛
دو تا کوچه بالاتر ماشین رو پارک میکردم .
تا با هم پیاده تا خونشون بُدوئیم .
صدایِ پاهاش صدای نفس زدناش .
آخرش هم همون ب*غل گرم .
همیشه موقع خداحافظی بهش میگفتم که ؛
به مامانت بگو دخترشو خیلی دوست دارم .
آخه تنها چیزی که .
داشتم برای ثابت کردن عشقم .
خودم بودم و دوست داشتنم .
نه خونه داشتم نه پولی که بتونم خودم برم ؛
به مامانش این حرف رو بزنم . .
ترس از دست دادنش همیشه تو دلم بود .
جوری که بعد از خداحافظی .
برگشتنی اون مسیر رو گریه میکردم ؛
همون شب که رسیدم خونه بهم پیام داد که . فرداشب بیا به مامانم بگو که دوستم داری .
شوکه شدم که چرا یه دفعه اینو گفت .
با این که وضعیتم رو میدونست !
بهش گفتم: نمیتونم .
خودت که میدونی دوستت دارم .
گفت : دوست دارم که حرفه همش حرفه
تو دوستم نداری .
نمیدونستم باز چی شده بود که این حرفارو میزد .
حوصله بحث کردن و کش دادن قضیه رو نداشتم .
همیشه شب که میشد ؛ بهونه میگرفت و صبحش ؛
درست میشد .
دو روز ندیدمش و فقط به هم پیام میدادیم .
ولی مثل همیشه نبود .
دیگه بعد از پیام‌هاش ؛ نمیگفت عشقم .
نمیگفت عزیزم .
دیگه بعد از شب بخیر گفتن‌ها قلب نمیفرستاد .
تا یه شب عکس یه سبد گل گذاشت پروفایلش .
بهم گفت : دیر کردی . .
همین فقط بهم گفت : دیر کردی .
بعد عکس پروفایلش رفت و آخرین بازدیدش هم شد خیلی وقت پیش .
خیلی وقتِ پیش .
حالا من از خیلی وقت پیش پشت هر چراغِ قرمزی ؛
که وایمیستم .
دستم رو میذارم رو بوق .
از خیلی وقت پیش من موندم و ؛
گردو‌های شکسته .
کفش‌های خاکی و جای خالی بوسه‌هاش .
صدای پاهاش و نفس نفس زدناش و ب*غلِ گرمش فردایِ من خیلی وقته که مُرده و ؛
تو خیلی وقت پیش جا مونده .
از خیلی وقت پیش ؛
پیرمردی شدم که دیر کرد .
که آلزایمر گرفت و فقط عشقش یادش موند . . : ))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
زندگی توو یه نقطه برام تموم شد. دقیقا اون لحظه‌ای که تو برام تموم شدی. تو ایده آل من بودی دقیقا همون آدمی که میخواستم وقتی صبح چشمامو باز میکنم جلوم ببینمش. اینو بارها و بارها بهت گفته بودم. حتی برات سناریوشو چیده بودم. یادته؟ "یه روز صبح چشمامو باز میکنم و میبینم با چشمای پف کرده رو به روم دراز کشیدی و داری نگام میکنی" گفتی نه! من صبح زودتر از تو بیدار میشم تو خیلی خوابالویی. صبح بیدار میشم پرده هارو میکشم نمیزارم بخوابی. گفتم بداخلاق میشم. گفتی برات صبحونه درست میکنم. خندم گرفت. گفتی نخند کلی غذاهای خوشمزه بلدم. گفتم پس تو بخند بزار من نگات کنم. تو ایده آل من بودی. نه چون سرتاپات با من فرق میکرد. چون هنوزم که هنوزه با فکر کردن بهت لبخند میزنم. تو ایده آل من "بودی".

آریانفر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو یه صدایی! مثل صدای شستن رخت توو دلم وقتی که اولین نخ سیگارمو توو زیرزمین خونمون دور از چشم همه کشیدم. یه نگاهی! مثل نگاه مشکوک مراقب کنکور ریاضی سال ۶۷ به من وقتی که کل ذهنم درگیر فهمیدن میانه‌ی داده های آماری ۴۰ ، ۳۵ ، ۵۸ ، ۴۱ ، ۱۱ و ۱۷ بود. تو یه خوابی! مثل خواب خون دماغ شدنم سر سفره‌ی افطاری مادرجون اینا توو روز آخر ماه رمضون. تو تعبیر همون خوابی! تو یه سایه‌ای روی دیوار کاهگلی عمو صفر اینا درست وقتی که زنش سر زا رفت و دیگه برنگشت. تو یه رد پایی رو ماسه‌های دریای شهسوار همون روزی که مجید رفت توو آب و هیچوقت از آب درنیومد. تو همون باد مزخرفی توو چارشنبه‌سوری که وقتی مغازه‌ی بابابزرگ آتیش گرفته بود اینقدر شدید وزیدی که نزدیک بود خونه‌شونم توو آتیش بسوزه! تو رنگ زرد صورت مادرمی وقتی جلو مغازه‌ی آقای کوشا به خاطر فشار عصبی حالش بد شد و از حال رفت. تو گریه‌های منی که حس میکردم دارم بی‌مادر میشم. تو اون آب میوه‌ی فاسدی. تو همون لات سر کوچه‌ای که هرروز با صدای مزخرف اگزوز موتورش برادر کوچیکمو بی‌خواب میکرد. تو یه صحنه‌ی تکرار شونده‌ی مزخرفی. یه لوپ! تو اون سرامیک خیس کف آشپزخونه‌ای که من به خاطر خوردن دو قاشق از غذای مورد علاقم دوئیدم سمت تابه، سر خوردم و با مغز افتادم روش. تو همون روانشناس بی مسئولیتی که وقتی من با اون همه غم نشسته بودم روبروش و داشتم از دردام براش میگفتم همش به ساعت نگاه میکرد. تو یه خشاب سرترالینی که خوردم بمیرم و نمردم. تو یه مشت گزنه‌ای که وقتی از دوچرخه پرت شدم روش تا یه ماه سوزوندی منو. تا حالا چیزی جز حال بد واسم داشتی؟ تا حالا منو خندوندی؟ تا حالا منو بدون درد دیدی؟ تا حالا چسب زخم زدی رو زخمام؟ تا حالا وقتی یهو خوابم برده روم پتو انداختی؟ تا حالا توو چشمام خوشحالی کاشتی؟ تا حالا منو دیدی؟! نه، چون تو فقط خودتو میبینی. تو فقط دوست داری خودت لذت ببری بدون اینکه برات حتی یه ذره حال من مهم باشه. آدم اینقدر با خودش بد تا نمیکنه ها.. حواست هست؟!

علیرضا آریانفر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین