اتمام یافته رمان بزرگ‌زاده متواری| pen lady

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع pen lady
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
به نام خدا
نام رمان: بزرگ‌زاده متواری (فصل دوم زیبای سلطنتی)
نام نویسنده: ماها کیازاده [pen lady]
ژانرها: عاشقانه، تاریخی، درام
ناظر: @*ملکه برفی

مشاهده فایل‌پیوست 297824
خلاصه:
عشق شاهدخت به او لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، دلداده‌تر می‌شد؛ اما زندگی ورق جدیدش را نمایان کرد و فاصله‌ای طولانی بین آن‌ها انداخت. سرانجام زمانی که شعله‌های عشق‌ِ پدرام قصر را می‌سوزاند، زمانی که کلمه‌ی متواری کنار اسم شاهدخت قرار گرفت، زمانی که عشقی جدیدی در قلب کوچک قُل شاهدخت شکوفه زد او... .


مقدمه:
با اولین برخورد، چشمان اقیانوسیَت دنیایَم را فتح کردند.
با اولین دیدار جدال مغز و قلبم آغاز گشت.
مغزم مقام را پیش کشید تا از بزرگ شدن جوانه‌ی عشق روییده در قلبم جلوگیری کند، اما قلبم دیوانگی کرد و نگذاشت.
مغزم ثروت را پیش کشید، قلبم خندید و نگذاشت.
مغزم سن را پیش کشید و قلبم به جنون رسید و نگذاشت.
چون خواستار تلنگری عظیم بود.
خواستار عشق بود!
عشق به یک رعیت!
عشق شاهدختی به یک رعیت!

*سخنی از نویسنده: این رمان زاده‌ی تخیل منه و هیچ یک از اتفاقات، اشخاص و مکان‌ها واقعی نیست.
برای خوندن فصل دوم حتماً حتماً فصل اول(رمان زیبای سلطنتی) رو مطالعه کنید.



نقد کاربران https://forum.cafewriters.xyz/threads/رمان-بزرگ‌زاده‌ی-متواری-pen-lady.36517/
 
آخرین ویرایش:

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ناگهان پایش سُر خورد، جیغی بلندی کشید و با پشت به درون چشمه افتاد. امواج چشمه جسمش را به درون خود فرو برده و راه تنفسش را بستند. دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد خود را به سطح آب برساند؛ اما انگار فردی او را به پایین می‌کشاند. شنا بلد نبود و تنها چیزی که در ذهنش جولان می‌داد کلمه‌ی مرگ بود. چشمان بازش سوخت و بغض در گلویش جان گرفت. لحظه‌ی آخری که ناامید شده بود، صدای پرتاب جسمی به درون آب را شنید. چند لحظه بعد دستی به دور کمر ظریفش حلقه شد و کمتر از چند ثانیه او را از عمق نسبتاً زیاد چشمه بیرون کشید. نفس‌نفس می‌زد و با چشمان گشاد شده به آبتینی که او را محکم در آغو*ش گرفته بود نگریست.
به فاصله‌ی کم‌شان، به دستان ورزیده‌ای که او را به خود می‌فشرد، به تیله‌گان آبیش که دو‌دو می‌زد و به لبانی که اسم گلرخ از آن جاری می‌شد. آبتین هراسان او را تکان داد و گفت:
- شاهدخت خوبید؟
انتظار بی‌جایی بود که وسط چشمه، در آغو*ش استاد نیمِ‌عریانش، گونه‌هایش هم رنگ خون نشود. برایش سوال بود که چرا به‌ یک‌باره این‌قدر گرمش شد؟ آیا به خاطر آب چشمه‌ست؟ یا آغو*ش استاد جذابش؟
آبتین منتظر جواب بود که او با گنگی و گیجی سری برایش تکان داد. استاد همان‌طور که خیره‌ی او بود، آرام‌آرام به سمت لبه‌ی چشمه شنا کرد؛ وقتی که به آن‌جا رسید دستانش را روی کمر دخترک گذاشت و او را بالا کشید تا روی زمین بنشیند. بعد نشستن شاهدخت پنجه‌گانش را دو طرف او گذاشت، خود را به عقب هل داد و دوباره به درون چشمه فرو رفت. گلرخ گونه‌های داغش را لم*س کرد و سریع از جایش بلند شد و ترسیده نگاهی به دور و اطرافش کرد. هیچ‌ک.س آن طرف‌ها نبود؛ با خیال آسوده نفس عمیقی کشید‌؛ همان‌طور که به سمت نزدیک‌ترین درخت می‌رفت و پشتش پناه می‌گرفت، هزاران نفرین و ناسزا نثار خود کرد. همان‌لحظه آبتین همراه شنل دخترک از چشمه بیرون آمد و به سمتش رفت. روی دو پایش خم شد و شنل را مقابل پاهایش گذاشت و گفت:
- شاهدخت پیرهنم کنار چشمه افتاده، اون رو بردارید و خودتون رو بپوشونید تا سرما نخورید.
در اتمام سخنش از جای برخواست، به سمت چشمه رفت و روی لبه‌‌اش نشست.
گلرخ نگاهی به اطراف آن چشمه دل لرزان انداخت تا این‌که لباس آبتین را دید بی‌صدا به سمتش رفت و آن را برداشت. دوباره سر جای قبلی‌اش برگشت و با دستانی لرزان پیرهن قهوه‌ای بزرگ را به تن زد. حتما زمانی که استادش برای نجات جان او به درون چشمه پرید، پیراهنش را از تنش خارج کرده بود تا خیس نشود.با نگرانی خیره‌ی استاد خوش سیمایش شد، او نیمه بره*نه آن هم خیس در این هوای پاییزی سردش نمی‌شد؟ نگاهش را برگرداند و به پیرهن او که تنش کرده بود نگریست. لباسی ارزان قیمت که هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که همچین چیزی را تنش کند و از صاحبش به خاطر این‌که اجازه داده لباسش را بپوشد، متشکر باشد؛ اما این لباس فرق داشت، این مال فرشته‌ی نجاتش بود. نامحسوس به او نگریست و با صدای که می‌دانست به گوشش نمی‌رسد، گفت:
- این مال مرد رعیتی جذاب منه.
خود نیز از جمله‌اش تعجب کرده بود؛ اما نمی‌توانست جلوی این شیطنت‌ها را بگیرد. گلرخ درونش خنده‌ای آرام کرد و بدون پلک زدن خیره‌ی مرد‌جوان شد. نفسی عمیق کشید که رایحه‌ی خوش بوی مرد به اصطلاح رعیتی و جذابش، بینیش را قلقلک داد. لبخندی ملیح به روی غنچه‌ی ل*ب‌هایش نشست، به درخت تکیه داد و آرام به سمت پایین سُر خورد و همان‌طور که به آبتین نگاه می‌کرد، به خواب عمیقی فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین