ناگهان پایش سُر خورد، جیغی بلندی کشید و با پشت به درون چشمه افتاد. امواج چشمه جسمش را به درون خود فرو برده و راه تنفسش را بستند. دست و پا میزد و سعی میکرد خود را به سطح آب برساند؛ اما انگار فردی او را به پایین میکشاند. شنا بلد نبود و تنها چیزی که در ذهنش جولان میداد کلمهی مرگ بود. چشمان بازش سوخت و بغض در گلویش جان گرفت. لحظهی آخری که ناامید شده بود، صدای پرتاب جسمی به درون آب را شنید. چند لحظه بعد دستی به دور کمر ظریفش حلقه شد و کمتر از چند ثانیه او را از عمق نسبتاً زیاد چشمه بیرون کشید. نفسنفس میزد و با چشمان گشاد شده به آبتینی که او را محکم در آغو*ش گرفته بود نگریست.
به فاصلهی کمشان، به دستان ورزیدهای که او را به خود میفشرد، به تیلهگان آبیش که دودو میزد و به لبانی که اسم گلرخ از آن جاری میشد. آبتین هراسان او را تکان داد و گفت:
- شاهدخت خوبید؟
انتظار بیجایی بود که وسط چشمه، در آغو*ش استاد نیمِعریانش، گونههایش هم رنگ خون نشود. برایش سوال بود که چرا به یکباره اینقدر گرمش شد؟ آیا به خاطر آب چشمهست؟ یا آغو*ش استاد جذابش؟
آبتین منتظر جواب بود که او با گنگی و گیجی سری برایش تکان داد. استاد همانطور که خیرهی او بود، آرامآرام به سمت لبهی چشمه شنا کرد؛ وقتی که به آنجا رسید دستانش را روی کمر دخترک گذاشت و او را بالا کشید تا روی زمین بنشیند. بعد نشستن شاهدخت پنجهگانش را دو طرف او گذاشت، خود را به عقب هل داد و دوباره به درون چشمه فرو رفت. گلرخ گونههای داغش را لم*س کرد و سریع از جایش بلند شد و ترسیده نگاهی به دور و اطرافش کرد. هیچک.س آن طرفها نبود؛ با خیال آسوده نفس عمیقی کشید؛ همانطور که به سمت نزدیکترین درخت میرفت و پشتش پناه میگرفت، هزاران نفرین و ناسزا نثار خود کرد. همانلحظه آبتین همراه شنل دخترک از چشمه بیرون آمد و به سمتش رفت. روی دو پایش خم شد و شنل را مقابل پاهایش گذاشت و گفت:
- شاهدخت پیرهنم کنار چشمه افتاده، اون رو بردارید و خودتون رو بپوشونید تا سرما نخورید.
در اتمام سخنش از جای برخواست، به سمت چشمه رفت و روی لبهاش نشست.
گلرخ نگاهی به اطراف آن چشمه دل لرزان انداخت تا اینکه لباس آبتین را دید بیصدا به سمتش رفت و آن را برداشت. دوباره سر جای قبلیاش برگشت و با دستانی لرزان پیرهن قهوهای بزرگ را به تن زد. حتما زمانی که استادش برای نجات جان او به درون چشمه پرید، پیراهنش را از تنش خارج کرده بود تا خیس نشود.با نگرانی خیرهی استاد خوش سیمایش شد، او نیمه بره*نه آن هم خیس در این هوای پاییزی سردش نمیشد؟ نگاهش را برگرداند و به پیرهن او که تنش کرده بود نگریست. لباسی ارزان قیمت که هیچ وقت فکر نمیکرد روزی برسد که همچین چیزی را تنش کند و از صاحبش به خاطر اینکه اجازه داده لباسش را بپوشد، متشکر باشد؛ اما این لباس فرق داشت، این مال فرشتهی نجاتش بود. نامحسوس به او نگریست و با صدای که میدانست به گوشش نمیرسد، گفت:
- این مال مرد رعیتی جذاب منه.
خود نیز از جملهاش تعجب کرده بود؛ اما نمیتوانست جلوی این شیطنتها را بگیرد. گلرخ درونش خندهای آرام کرد و بدون پلک زدن خیرهی مردجوان شد. نفسی عمیق کشید که رایحهی خوش بوی مرد به اصطلاح رعیتی و جذابش، بینیش را قلقلک داد. لبخندی ملیح به روی غنچهی ل*بهایش نشست، به درخت تکیه داد و آرام به سمت پایین سُر خورد و همانطور که به آبتین نگاه میکرد، به خواب عمیقی فرو رفت.