داستانک: آلیسا
آلیسا درحال کتاب خواندن است.
پدرش او را صدا میزند:
- آلیسا؟ آلیسا؟
آلیسا به طرف در میدود، ماشینی جلوی در خانه است. پدرش با مرد چاقی در حال صحبت کردن است. پدر آلیسا رو به او میشود و میگوید:
- این آلیسا است، او کل روز درحال کتاب خواندن است.
آن دو مرد میخندند.
- آلیسا! دوستم برای تو در شهر کاری سراغ دارد. در این روستا هیچ کاری وجود ندارد، تو باید با او بروی.
مرد چاق به آلیسا لبخند میزند.
او میپرسد:
- چند سالت است؟
آلیسا: دوازده.
مرد چاق دوباره میخندد، آلیسا از او خوشش نمیآید. او نمیخواهد با این مرد برود، او میخواهد به مدرسه روستا برود، مدرسه و کتاب خواندن را دوست دارد.
- مادرت دارد وسایلت را جمع میکند. تو باید به شهر بروی.
مرد چاق مقداری پول به پدر آلیسا میدهد. پدر خشنود و خوشحال است، آلیسا ترسیده و عصبانی است. او نمیخواهد با این مرد برود؛ اما او باید به حرف پدرش گوش دهد. آلیسا و مرد چاق به شهر رسیدند و با ماشین به سمت خانه حرکت می کنند. یک مرد لاغر جلوی در آمد. دو مرد باهم گفت و گو میکنند. مرد لاغر به آلیسا میگوید:
- اتاقت اینجاست.
او به در زیر پلهها اشاره میکند و آلیسا به داخل اتاق میرود. اتاق کوچک و تاریک است. مرد لاغر به او میگوید:
- این خانه جدید توست.
صبح روز بعد مرد لاغر آلیسا را به داخل خانه میبرد. مرد به همسرش میگوید:
- این آلیسا است، او عاشق کتاب خواندن است.
و بعد هر دو باهم میخندند. ناگهان زن سر آلیسا فریاد میزند:
- تو اینجا نیستی که کتاب بخوانی، باید بشوری و بپزی و تمیز کنی.
آلیسا پانزده ساعت در طول روز کار میکند.
زن هر روز سرش فریاد میزند. او ناراحت است و هرشب گریه میکند.