صبح رنگین پاییزی با چاشنی خنکای نسیمی که از میان انبوه درختان تبریزی میگذشت و پوست گندمگونم را نوازش میکرد؛ منجر به تراوش هر چه بیشتر هنر تصویرگریام میگردید! با وجود اینکه استاد عزیزم جناب مشیرالدوله ضمن آموزش اصول تصویرگری، مرا مکلف به مصور نمودن تمثال شخصی از اعضای خانواده نموده بود؛ اما طبق معمول سرباز زده و ترجیح داده بودم در باغ وسیع منزل به نگارگری درختان خزانزدهی زیبایی بپردازم که بسیار سادهتر از ترسیم سیمای افراد بود! البته یکبار از بهجت جان خواستهبودم مطبخ را رها نموده و چند ساعتی در خدمت من باشد تا بتوانم به ترسیم شمایل نه چندان زیبایش با آن دماغ فربه کجوماوج بپردازم. اما بهجت جان آشپز ماهرمان آنقدر کلهی مبارکش را به جهات گوناگون متمایل ساخته و به مانند شخصی که بر روی آتش سوزان به تقلا بپردازد، هیکل تنومند خود را به جنبجوش انداختهبود که پاک منصرف شده بودم. بنابراین بر لبهی حوض وسیع و پر از آب باغ منزلمان نشسته و با قلمموی نازک آغشته به ترکیب رنگهای سبز و طلایی، برگهای کوچک شمشاد را بر بوم نقاشیام مصور مینمودم. ناگاه با صدای در عمارت دست از کار کشیده و به قدوم پرشتاب و مضحک ایوبآقا با آن قبای بلند ناموزون به جهت رهانمودن در بینوای مادرمرده از ضربات شخصی مجهول خیره ماندم. حقیقتا تماشای جنبش قبای مذکور که در حین حرکت بر گیوههای مردک بیچاره نیز میپیچید خالی از لطف نبود و من که هرگز نمیتوانستم مانع از قهقهههای صفیهانهام شوم به ناچار قلمموی عزیزم را رها نموده و پیش از اینکه موجبات شرمندگی پیرمرد را فراهم نمایم، کف دستانم را بر دهان مبارکم فشردم. قطعا مادر بزرگوارم، فروغالسلطنه به محض مشاهدهی چنین اوضاعی با اوقات تلخی به بازخواست رقیهخاتون، خیاط عمارت پرداخته و ضمن اینکه با تاسف سرش را به طرفین تکان میداد؛ میفرمود:
- این چه اوضاعی است؟ گویا برخی هنوز بر وظایف خود واقف نیستند!
البته رقیهخاتون خیاط چیرهدستی بود؛ اما هنوز نتوانسته بود با ابزار کار جدیدش مانوس گشته و به درستی از چرخخیاطی که به تازگی به منازل متجددین و اشرافیان راه یافتهبود؛ استفاده نماید!
به هر صورت ایوبآقا در عمارت را گشود و پس از اندکی تاخیر با دستخطی در دست، به باغ بازگشت. ضمن اینکه ایوب به هیچوجه متوجه حضور من نبود، با شگفتی نظری به مرسوله انداخته و با خود گفت:
- از طرف اعلیحضرته!
به تصور اینکه جهت شرکت در میهمانی مجللی از سوی دربار، برایمان دعوتنامهای ارسال نمودهاند، بیتوجه به موقعیت خویش از جا جسته و فریاد زدم:
- گفتی از طرف اعلیحضرته؟ حتما دعوتنامهی ضیافت همایونی...
ناگاه با لغزیدن روی کاشیها بر حوض مملو از آب سقوط نمودم و حتی نتوانستم شاهد سیمای به حتم وحشتزدهی ایوبآقا باشم!