مشاهده فایلپیوست 12082
به نام خداوند * ن وَالْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ ﴿۱﴾ *
من و دلتنگی و فریادهای درگلو مانده
نمیپرسد کسی حال دل درد آشنایم را؟
(انیس خلیلی )
کنار پنجره ایستاده بود و همینطور که به آبی بیکران دریا نگاه میکرد، به سیگارش هم پک میزد که با دیدن ماشین عمویش که وارد حیاط ویلا شد، سریع سیگارش را خاموش کرد و جرعهای از آب میوهی که روی میز بود نوشید و به استقبال عمویش رفت، یوسف خسته و کلافه از گرما تا وارد شد شروع کرد به باز کرد دکمههای لباسش، به سمت اتاقش میرفت که او از اتا بیرون آمد و صدایش زد:
- سلام عمو، چی شد؟ پیداش کردید؟
یوسف همینطور که به سمت اتاقش میرفت جوابش را داد:
- یه ردی ازش پیدا کردم؛ اما خیلی هم مطمئن نیستم. میرم دوش بگیرم، خیس عرقم.
این را گفت و وارد اتاق شد، بعد از یک دوش آب سرد، لباس راحتی پوشید و از اتاق بیرون آمد، سیاوش روی مبلی جلوی تلویزیون لمیده بود و یک شبکهی عربی زبان را تماشا میکرد، یوسف وارد آشپزخانه شد و در حالی که چای برای خودش میریخت خطاب به سیاوش گفت:
- من دارم میرم به اون آدرسی که پیدا کردم، تو هم میای.
سیاوش به سمت او چرخید و گفت:
- پس پیداش کردید؟
- عمهش این آدرس به من داد، گفت تا یه ماه قبل توی این آپارتمان زندگی میکرده.
و چایش را تا ته نوشید و گفت:
- اگر میای پاشو حاضر شو.
و خودش دوباره به اتاقش برگشت تا لباس بپوشد.
***
سیاوش که پشت رل نشسته بود آرام رانندگی میکرد و یوسف داشت آدرس را نگاه میکرد. وارد یکی از بدترین محلههای شهر اهواز شده بودند، محلهی که از کوچه و خیابان و ساختمانها مشخص بود مردمش وضع مالی درستی ندارند یا در حد متوسط هستند، مقابل کوچهی بن بستی توقف کرد، یوسف نگاهش روی تابلوی کوچه که نوشتههایش پاک شده بود زوم بود که سیاوش گفت:
- به گمونم همین باشه.
یوسف داخل کوچه را نگاه کرد، فقط یک ساختمان پنج طبقه داخل کوچه بود، ماشین را پارک کردند و با هم وارد کوچه شدند، از میان بچههای که سرخوش و بیخیال از روزگار بازی میکردند گذشتند و مقابل ساختمان ایستادند، یوسف باز آدرس توی دستش را نگاه کرد.
- طبقهی چهارم، باید همینجا باشه.
یوسف زنگ طبقهی چهارم را فشرد که بعد از دقایقی صدای زن جوانی را شنید:
- کیه؟
- هیوا خانم؟
- شما؟
یوسف با لبخند پررضایتی گفت:
- نشناختی دختر؟ منم دیگه، دایی یوسفت.
هیوا با کنایه گفت:
- ببخشید تو رو خدا یوسفخان که به جا نیاوردم، آخه نه اینکه دم به دقیقه همدیگه رو میبینیم اینه که صداتون رو یادم میره.
این را گفت و در را زد، سیاوش با لبخندی گفت:
- عمو جون خوب حالتون رو گرفت.
یوسف در حالی که سعی میکرد در را که گیر داشت باز کند گفت:
- خب حق داره، از سه سال قبل که اومدم اهواز دیدنش، دیگه ندیدمش.
که باز هم صدای هیوا را از توی آیفون شنیدن که گفت:
- یوسف خان سه سال قبل هم برای دیدن من نیومده بودید برای ترخیص کالاهاتون که توی کمرگ مونده بود اومده بودید.
سیاوش آرام خندید، یوسف با دلخوری گفت:
- تو هنوز آیفون رو نذاشتی؟ این در چرا باز نمیشه.
- یه کم در را بگیر بالا و بعد هل بده، تلاش کنی میتونی.
جملهی آخرش پر از کنایه بود، یوسف سری تکان داد و دستیگیره ی سنگی و گرد کوچک روی در را گرفت و کمی به سمت بالا کشید که در باز شد، دستهایش را تکاند و با سیاوش وارد شدند، وضع ساختمان که به نظر قدیمیساز میآمد چندان تعریفی نداشت، دیوارهای کنده و زخمی و پلههای پر از خاک و چرکین و نردههای سفیدی که از چرک سیاه شده بود، همینطور که ساختمان را نگاه میکردند، خودشان را به طبقهی چهارم رساندند.
یوسف به طرف دری که باز بود رفت و چند تقه به در زد که صدای هیوا را از داخل شنید:
- در که بازه، بیاید تو.
یوسف به داخل رفت، سیاوش هم پشت سرش وارد شد، خانهی کوچک و به شدت نامرتب، سه تا مبل تک نفره وسط حال بود و یک میز عسلی چوبی که روی آن پر از آت و بد بود وسط قرار داشت، یک گوشهی از پذیرایی هم یک فرش کوچک پهن بود، یوسف و سیاوش همینطور هاج و واج ایستاده بودند و به اوضاع درهم برهمی که مقابلشان بود زل زده بودند که هیوا از آشپزخانه بیرون آمد، نگاه هر دو به طرف او چرخید، دختری با قدی متوسط، پوستی سبزه و چشمان مشکی درشت و کشیده، شلوار جین آبی پوشیده بود و پیراهن مردانهی سفید گشاد و کمی بلند تنش بود، یک شال سیاه هم روی سرش انداخته بود که گوشههایش رها بود، یوسف و سیاوش همینطور نگاهش میکردند که هیوا گفت:
- باز هم جنس*هاتون توی کمرگ گیر کرده بود؟
یوسف با ابروی درهم کشیده گفت:
- علیک سلام.
هیوا با تلخخندی گفت:
- خب سلام.
یوسف پیش رفت و گفت:
- حالت خوبه؟
- میدونم برای احوالپرسی نیومدید، بفرمایین بنشینید، من میرم چای بیارم.
این را گفت و به آشپزخانه برگشت، یوسف سری از روی تاسف تکان داد و جلوتر رفت، روی یکی از مبلها را تمیز کرد و نشست و به سیاوش که هنوز هاج و واج بود گفت:
- سیاوش بیا بشین.