رمان ترجمه رمان آن | کیانا محمودی‌نیا

Kiana Mahmoodinia

کاربر انجمن
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
107
پسندها
پسندها
447
امتیازها
امتیازها
63
سکه
3
ترجمه رمان: آن
نویسنده: استفن کینگ
ژانر رمان: ترسناک، ماجراجویی
مترجم: کیانا محمودی نیا

خلاصه داستان:
هفت سال قبل، هفت پسربچه در تابستانی وحشتناک در دِری با دلقکی به نام پنی وایز مبارزه کردند؛ دلقکی که شباهتی به دلقک‌های خنده‌دار و دوست داشتنی کودکان نداشت...
از ترس تغذیه می‌کرد، هر بیست و هفت سال یکبار در فاضلاب‌های پنهان شهر ظاهر می‌شد و کودکان را به قتل می‌رساند.
بیست و هفت سال قبل، دست جورجی کوچولو، برادر بیل قطع و بعد به طرز مشکوکی ناپدید شد...
و همان موقع بود که باشگاه بازندگان برای مقابله با پنی وایز تشکیل شد...
 
آخرین ویرایش:

DAC8B471-2654-4D79-B30A-774387F7ABF1.jpeg

‌‌
مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن ر‌مان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.


‌‌
برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.


‌‌
الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد ر‌‌مان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.


‌‌
برای درخواست طرح جلد ر‌مان ترجمه شده بعد از 10 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.


‌‌
و زمانی که ر‌‌مان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.
‌​


‌‌
موفق باشید!

| مدیریت تالار ترجمه |

 
وحشتی که اگر برای همیشه پایان نیابد تا بیست و هشت سال دیگر نیز پایان نخواهد یافت.
تا آنجا که من می‌دانم و می‌توانم بگویم، با یک قایق کاغذی از یک ورق روزنامه شروع‌شد. شناور در ناودان کوچه سرریز از باران.
قایق کج شد، زیر آب رفت، دوباره نجات پیدا کرد، شجاعانه در گرداب‌ها شیرجه زد و به راه خود در خیابان ویچِم ادامه داد و به سمت چراغ راهنمایی تقاطع ویچم و جکسون پیچید.
سه عدسی عمودی در هر طرف چراغ راهنمایی تاریک بود. درست مثل همه خانه‌ها در بعدازظهر پاییز 1957.
یک هفته بود که باران پیوسته‌ باریده‌ و حالا باد هم شدید شده‌بود. بیشتر بخش‌های دِری (شهری در غرب ایرلند) در آن زمان یا مخروبه‌بودند یا قدمت خود را از دست داده‌بودند.
پسر کوچکی با بارانی زرد و چکمه‌های قرمز با خوشحالی کنار قایق کاغذی می‌دوید.
باران قطع نشده‌بود اما بالاخره بی‌رمق شده‌بود و روی کلاه بارانی زرد رنگ پسرک به صدا در می‌آمد. صدایی راحت و تقریبا دنج مثل باران روی سقف آلونک... .
آن پسر با بارانی زرد جورج دنبرو بود.
او شش سال داشت.
برادرش، ویلیام، که برای اکثر بچه‌های مدرسه ابتدایی دِری و حتی معلمان‌ ( که سعی می‌کردند از این نام مستعار استفاده نکنند) به عنوان بیل لکنت زبان، شناخته شده‌، در خانه‌ بود و از آخرین سویه آنفولانزا رنج می‌برد.
در پاییز 1957، هشت ماه قبل از وحشت واقعی و بیست و هشت سال قبل از رویارویی نهایی، بیل لکنت زبان، ده ساله بود.
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین