اطلاعیه ☜درخواست صوتی شدن متون منتخب شما

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع .Sarina.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

.Sarina.

طـراح
طـراح
ویراستار
گرافیست
گوینده
نوشته‌ها
نوشته‌ها
122
پسندها
پسندها
498
امتیازها
امتیازها
63
سکه
150
بسمه تعالی

• تنها صدآست که می ماند •

با سلام خدمت دوست‌ داران صدا!

کادر مدیریت تالار آوا قصد دارد متن‌های درخواستی شما را توسط تیم گویندگان خود صوتی کند.
چنانچه درخواست صوتی شدن متن، شعر، دکلمه، داستان و یا هر نوع متن دیگری رو دارید، میتوانید در این تاپیک متن مدنظرتان، به همراه نام نویسنده قرار دهید. توجه داشته باشید که متونی که نویسنده‌اش ناشناس است و نامی از او برده نشده، صوتی نمی‌شود.

• ضوابط •
1. مهم نیست متن در انجمن تایپ شده یا اثر یک نویسنده‌ی پرآوازه‌ست یا اثر خود شماست.
2. متون بایستی بیشتر از دو سطر باشند.
3. از قرار دادن لینک تاپیک یا مطلب، خودداری کنید.
[ فقط متن + نام نویسنده رو بنویسید ]

سپاس از همراهی شما

| کادر مدیریت تالار آوای کتاب |
 
سلام و خسته نباشید**)
میخواستم که این پارگراف از رمانم صوتی بشه**))

'' وقتی از کسانی که تنها دلیل‌شان برای زندگی تنفس اکسیژن صبحگاهی است صبح را بگیرید، خفه می‌شوند. چون آن‌ها باور دارند که تنها دلیل‌شان برای زنده بودن هوای صبح هست. بحث درباره‌ی باور‌ها و اعتقادات آدمیان هست و یک ویدیو ثابت کرد تنها دلیل انسان برای زندگی نه عشق یا پول و یا هر چیز دیگریست.تنها دلیل ما باورها و امید کورکورانه‌ای که به افق بی‌رنگ زندگی داشتیم بود. از افکارم فاصله می‌گیرم اما دوباره مانند موجی بزرگ من را داخل خود غرق می‌کنند. از پایین پله‌ها به سیاهی راهروی بالای سرم خیره می‌شوم، کنجکاوی بیش از حدم باعث می‌شود که پله‌ها را یکی یکی بالا بروم. داخل سیاهی نوری کمرنگ مشخص می‌شود و من مانند حشرات مطیعانه به سمت باریکه‌ی نور حرکت می‌کردم."

+با تشکر+

با سلام
+ لطفا لینک رمان را قرار دهید

گوینده اثر شما: @TaRlan~M

زمان تحویل اثر: تا ۱۸ مهر ۹۹
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام و خسته نباشید**)
میخواستم که این پارگراف از رمانم صوتی بشه**))

'' وقتی از کسانی که تنها دلیل‌شان برای زندگی تنفس اکسیژن صبحگاهی است صبح را بگیرید، خفه می‌شوند. چون آن‌ها باور دارند که تنها دلیل‌شان برای زنده بودن هوای صبح هست. بحث درباره‌ی باور‌ها و اعتقادات آدمیان هست و یک ویدیو ثابت کرد تنها دلیل انسان برای زندگی نه عشق یا پول و یا هر چیز دیگریست.تنها دلیل ما باورها و امید کورکورانه‌ای که به افق بی‌رنگ زندگی داشتیم بود. از افکارم فاصله می‌گیرم اما دوباره مانند موجی بزرگ من را داخل خود غرق می‌کنند. از پایین پله‌ها به سیاهی راهروی بالای سرم خیره می‌شوم، کنجکاوی بیش از حدم باعث می‌شود که پله‌ها را یکی یکی بالا بروم. داخل سیاهی نوری کمرنگ مشخص می‌شود و من مانند حشرات مطیعانه به سمت باریکه‌ی نور حرکت می‌کردم."

+با تشکر+
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
« آدمک تنها نمان»

از زمانی که طلوع،
خود را مادر تاریکی کرد؛
از زمانی که امید،
آمدن در گروِ
گذر از پوچی و پستی می‌کرد؛
آدمک تشنه‌ی تنهایی بود.
به تماشای دیوار روبروی اتاق،
به چراغی کوچک راضی بود.

خواستن را خوب می‌فهمید.
آرزو را خوب می‌دانست.
ولی این کنج اتاق،
پاتوق هفتگیِ
سفر ذهن و رویا گردی بود.

حرکت بی معنی،
ل*ب هایی عبوس و بی لبخند.
آدمک مس*ت درد کشیدن بود.
***
آدمک تنها نمان.
رودِ آبی رنگ آینه پوش،
رخ زیبای تو را می‌خواهد.

خورشید، لم*س گونه‌های زرد تو را می‌خواهد.
بايد سرخ شوی
سبز شوی.
بايد دل‌بکنی،
از همان کنج اتاق،
که تماشای شوق رفتن را،
از نگاهت بی دلیل دزدید.
رنگ را دور انداخت.
جامه را خاکستری پوشید.

آدمک تابستان،
آدم ابری نمی‌خواهد.
نم باران را نمی‌داند.
بايد...
بايد بوته های سبز را سلام کنی.
بايد شلوغ شوی...
آدمک تنها نمان!
به قلم سارا سجادیان
 
آخرین ویرایش:
(( داستان کوتاه کهنه سرباز ))
ناگهان تیربارچی همانند گرگ زوزه کشید و از دریچه به داخل تانک آمد.
آن‌چنان خوش‌حال بود که به هوا مشت می‌کوبید.
خدمه تیربارچی دوباره سیگاری روشن کرد، کتابش را برداشت و مشغول مطالعه شد.
فرمانده داد زد:
- زود باش از روی جنازش رد شو پیرمرد، می‌خوام مرگش رو زیر چرخ‌های تانک حس کنم.
پیرمرد هیچ توجهی به فرمانده نداشت و وحشت‌زده به تیر‌بارچی نگاه می‌کرد.
سه سوراخ بزرگ روی سینه‌اش دیده می‌شد.
فرمانده خط نگاه پیرمرد را دنبال کرد و با زخم‌های تیربارچی روبه‌رو شد.
تیربارچی با تعجب گفت:
- چیه؟
او به دنبال نگاه‌های آن دو به قفسه سینه‌اش نگاه کرد، سپس با دیدن جای گلوله خندید و گفت:
- زدیم نابودش کردیم، این سه تا گلوله که دیگه چیزی نیست. می‌دونی تو کار ما خیلی از این چیز‌ها پیش میاد.
او بی‌دلیل به پیپ خاموشش پُک می‌زد.
فرمانده مشت محکمی به بدنه تانک زد و گفت:
- چیه پیرمرد؟ نکنه ترسیدی کو‌چو‌لو؟ نکنه جای سه‌تا گلوله تو رو می‌ترسونه؟ می‌خوایی به دشمن بگم به سمتت شلیک نکنه چون تو می‌ترسی؟ فک کردی قراره فرشته‌ها از آسمون بیان و تو رو ببرن؟ مردن همینه! تو اومدی این‌جا تا بمیری. اگه قرار بود زنده بمونی که تو رو هیچ‌وقت این‌جا نمی‌فرستادن. ندیدی چطور هفتاد و چهار‌تا تانک رو داغون کردن و فقط ما زنده موندیم؟! سیصد نفر توی یه حمله مردن، فکر می‌کنی جون تو خیلی مهم‌تره؟! اگه قرار باشه بمیری خودم میندازمت جلوی گلوله‌های دشمن. حالا حرکت کن چلاق.
پیرمرد با همه توانش پدال گاز را فشار داد. فرمانده با نفرت به باقی‌مانده‌ی هواپیما نگاه می‌کرد که چگونه زیر چرخ‌های شنی تانک له می‌شدند.
فرمانده از دریچه تانک به بیرون سرک کشید تا بتواند بهتر ببیند:
- آره همین‌جوری پیرمرد، زود باش له‌ش کن پیرمرد، ازت خوشم میاد، زود باش، زود باش.
لذتی در پیرمرد پدیدار شد. او نیز دلش می‌خواست آن هواپیما را له کند. او اهرم‌های هدایت را به بازی گرفت تا از روی تمام قطعات باقی‌مانده عبور کند. فرمانده گفت:
- آره همینه کوتوله پیر، ادامه بده، زودباش.
خون درون رگ‌هایش به جوش آمد . دلش می‌خواست داد بزند، دیگر از فشار دادن پدال گاز هراس نداشت ، با قدرت اهرم‌ها را فشار می‌داد.
وقتی به کابین تنگ راننده نگاه می‌کرد، به وجد می‌آمد.
نمی‌توانست باور کند که دوباره در حال راندن یک تانک بود.
فرمانده گفت:
- خب... چیزی نمونده تا از این جهنم بیرون بریم.
فرمانده زیر لامپِ داخل تانک نقشه را بررسی می‌کرد. او گفت:
- اگه بتونیم تا غروب تحمل کنیم، از این‌جا رفتیم بیرون. زود باش اون گاز لعنتی رو فشار بده.
پیرمرد وارد جاده خاکی شد و با تمام سرعت حرکت کرد. تیربارچی دریچه روی تانک را بسته و گوشه‌ای نشسته بود و در سکوت یا پیپش بازی می‌کرد. هیچ توجهی به گلوله‌ها نداشت و انگار هیچ دردی احساس نمی‌کرد.
هر بار که پیرمرد به او نگاه می‌کرد مثل عکسی کم‌رنگ می‌شد . پیرمرد فکر می‌کرد شاید چشمانش اشتباه می‌بیند اما با هر بار پلک زدن تیر‌بارچی کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شد. آن‌قدر کم‌رنگ شد تا بلاخره شبیه به روح و در آخرین پلک زدن ناپدید شد. پیرمرد پلک‌هایش را مالش داد. شاید این هم یک رویا بود.
سکوت محض داخل تانک تار زده بود، حتی سکوت یک‌نواخت تانک از سکوت هم ساکت‌تر بود. خدمه تیربار در حال مطالعه کتاب و فرمانده سرگرم نقشه بود.
فرمانده گاهی دوربینش را بر می‌داشت و از دریچه روی تانک بیرون را بررسی می‌کرد.
از همه‌جا دود به هوا بلند می‌شد . پیرمرد در کمال تعجب به بیرون نگاه می‌کرد. نمی‌توانست باور کند راهی که امروز آمده بود ، مثل جهنم تاریک بود. امروز صبح همه‌چیز سالم بود اما اکنون همه چیز می‌سوخت.
تمام درخت‌ها سوخته بودند و تمام خانه‌ها ویران شده بودند.
از هیچ گلی خبری نبود و قسمت‌های زیادی از جاده خراب شده بود.
پیرمرد آن‌چنان محو مناظر شده بود که گاهی یادش می‌رفت باید پدال گاز را فشار دهد.
هر بار که فرمانده نگاهی از روی خشم به او می‌انداخت، او دوباره پدال گاز را فشار می‌داد.
فرمانده بدون این که به او نگاه کند گفت:
- چیه پیرمرد؟ اون بیرون دنبال چی می‌گردی؟ این‌قدر به چشمات فشار نیار .
پیرمرد بی‌اختیار به یاد خانه‌اش افتاد، چه اتفاقی ممکن است برای خانه‌اش افتاده باشد؟ به یک‌باره اضطراب وجودش را تسخیر کرد. او در حال تصور کردن خانه‌اش بود که در آتش می‌سوخت و فقط چند آجر از آن باقی مانده بود.
تمام یادگاری‌هایش نابود شده بودند و دیگر اثری از گل‌هایش نبود.
ناگهان از ترس فریاد کشید.
فرمانده فریاد کشید:
- چیکار می‌کنی احمق؟ فقط باید یه پدال رو فشار و اهرم‌ها رو تکون بدی. چرا مثل دیوونه‌ها داد می‌کشی؟ حواست به جاده باشه. ممکنه توی یه گودال گیر کنیم. هر لحظه ممکنه دوباره سر و کله دشمن پیدا بشه. فکر کردی ما کجا هستیم؟ ما درست تو خاک دشمن هستیم لعنتی. اگه تو جونت‌رو دوست نداری می‌تونی گم شی بیرون آشغال؛ ولی وقتی روی این صندلی نشستی فقط باید این تانک رو هدایت کنی بی‌شرف. حتی اگه قرار باشه همه نابود و تیکه تیکه بشیم، باید یه نفر زنده بمونه.
خدمه تیربار انگار در این دنیا حضور نداشت، با ریتم ثابتی سیگار می‌کشید و کتاب را ورق می‌زد.
فرمانده نقشه را رها کرد و دوباره از دریچه تانک به بیرون نگاه کرد. پیرمرد حتی یک لحظه هم نمی‌توانست فکر خانه‌اش را از ذهن بیرون کند. دائم به اتاق خواب و قاب عکس آن پیرزن فکر می‌کرد.
نمی‌خواست باور کند که آن‌ها هم نابود شده‌ بودند.
فرمانده گفت:
- درست همین‌جا. باید از پایین پل عبور کنیم. ممکنه اون‌طرف جاده پر از دشمن باشه. پیرمرد؟ وقتی به پل رسیدی با تمام سرعت طول پل رو طی می‌کنی، به هیچ وجه توقف نمی‌کنی، اون پل یکی از یزرگترین و مهمترین پل‌های این‌جاست. اگه هنوز نابود نشده نشون میده که دشمن میتونه اون‌جا باشه. دشمن هیچ‌وقت یه پل سالم رو رها نمی‌کنه. اگه بتونیم این پل رو رد کنیم، تقریباً دیگه هیچ مشکلی نداریم.
تمام نگاهش معطوف پیرمرد بود. پیرمرد با تمام شدن هر جمله‌اش سری تکان می‌داد:
- دوباره تکرار می‌کنم پیرمرد، وقتی به پل رسیدی به هیچ‌وجه توقف نمی‌کنی. ممکنه از زیر پل به ما حمله بشه.
پیرمرد آن پل را به یاد آورد. امروز صبح از روی آن را شده بود اما هیچ دشمنی آن‌جا کمین نکرده بود.
دهان باز کرد تا در مورد پل توضیح دهد اما فرمانده زودتر گفت:
- داریم می‌رسیم پیرمرد، وقتی گفتم حالا، پدال گاز رو فشار میدی. پل از روی یه رودخونه بزرگ رد میشه. جلوی آب رودخونه رو گرفتن که اگه پل خراب شد بتونن از داخل رودخونه عبور کنن. باید خیلی حواست رو جمع کنی و یه مسیر خیلی خوب برای عبور پیدا کنی.
برای اولین بار بود که فرمانده آرام توضیح می‌داد. پیرمرد قلبش آرام گرفته بود که ناگهان فرمانده دوباره داد زد:
- احمق چلاق! اصلاً داری به من گوش می‌دی یا مثل یه بز فقط به من نگاه می‌کنی و سرت رو تکون می‌دی؟! اصلاً متوجه حرف‌های من شدی بی‌پدر؟!
پیرمرد سریع سرش را تکان داد اما فرمانده نپذیرفت:
- این‌جوری سرت رو تکون نده احمق! می‌دونی وقتی این طوری سرت رو تکون می‌دی شبیه به چی میشی؟ شبیه به یه احمق پیر که وقت قرص‌هاش رسیده! اگه قرار بود بمیری روی همون تخت می‌مردی نه این‌جا. این‌جا متعلق به مردای شجاع‌ست. حالا زود باش حرکت کن. زود باش عوضی. حالا.
پیرمرد با سرعت از شیب کم رودخانه پایین رفت و بی‌آنکه حتی پلک بزند به مسیر نگاه می‌کرد. او چند مسیر را در نظر گرفت تا در صورت پیش آمدن مشکلی بتواند سریع تغییر مسیر بدهد.
فرمانده گفت:
- همینه پیرمرد.
***
به قلم معین‌فرد
 
کلافه در موهایش چنگ انداخت، برسام کاملا زوم کهربا بود که چطور با خودش درگیر است و میمک چهره‌اش هر چند ثانیه یک بار تغییر می‌کند. نمی‌توانست جلوی لبخندش را بگیرد، در اصل اصلا تلاشی هم برای پنهان کردن آن نداشت.
حقیقت که دلتنگ همین کارهای بی‌پرده‌ی دختر روبرویش شده بود.
کهربا چشم ریز کرد و سر آخر بعد از کلنجار رفتن چند دقیقه‌ایش، دستش را تهدیدوار مقابل برسامی که شاید بیشتر از ده متر با خودش فاصله داشت دراز کرد و همان‌طور که انگشت اشاره اش را تکان می‌داد گفت:
- امشب شما پایین می‌خوابی من بالا تو اتاقم، تا فردا سپیده بیاد ببینم من باید از اینجا برم یا تو!
چرخید و تا خواست از پله‌ها بالا رود، صدای آرام برسام که در آن جدیتِ ملتمسانه اما شیرینی دیده می‌شد به گوشش رسید:
- نمیشه هر دو اینجا زندگی کنیم؟ غریبه که نیستیم حتی یک جورایی هم‌خون هم محسوب می‌شیم.
باز هم حربه‌ی زبانش! کهربا اگر قبول می‌کرد که یک ماه در این خانه با برسام زندگی کند، نمی‌توانست در مقابل اینگونه حرف‌هایش استقامت کند و مطمئن بود که خودش را راحت و دو دستی به او می‌داد چیزی که برسام خواهان آن بود.
بدون جواب دادن به سوال برسام به راه‌اش ادامه داد تا زمانی که وارد اتاق شد و بعد از قفل کردن در، روی تخت پرید.
تمام احساساتش با هم سر جنگ داشتند، تا قلبش ذوق می‌کرد از دیدن برسام، مغزش او را مواخذه می‌نمود. هم خوشحال بود هم نه! هم دوست داشت از سر شعف جیغ بزند هم نه!
این تناقض احساسات باعث شد بالشت را برداشته و بعد فرو بردن سرش به داخل بالشت درون آن جیغ بکشد.
داستان: همای شاعر
نویسنده: زهرا رمضانی
 

در دریای چشمانت، گویی اقیانوسی بیکران نهفته است. آبیِ عمیق و آرامش‌بخش آن، مرا به سفری بی‌انتها می‌برد. نگاهت، همچون موجی خروشان، رازهای نهفته‌ی دلت را برملا می‌کند و عمق چشمانت، گنجینه‌ای از عشق و محبت را در خود جای داده است.
در این دریای بی‌کران، کشتیِ جانم سرگردان است. امواج نگاهت مرا به این سو و آن سو می‌کشاند، و من، همچون مسافری گم‌شده، به دنبال جزیره‌ای از آرامش و امید هستم. شاید در دوردست‌ها، ساحلی از عشق و ایمان وجود داشته باشد، و من، با امید به رسیدن به آن، به سفر خود ادامه می‌دهم.
خورشیدِ چشمانت، گرمابخشِ وجودم است. پرتوهای نگاهت، همچون فانوسی در شب تاریک، راهنمای من هستند و مرا از گمراهی نجات می‌دهند. در این دریای پر تلاطم، چشمانت، پناهگاه امن من هستند و مرا از غرق شدن در غم و اندوه باز می‌دارند..🌱
‌‌
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین