شعر | اشعار خداحافظی با عشقت |

سلام بر مهتاب طناز من..
آمده بودی جلوه گری کنی و بعد بروی؟
این خورشید سوزان در پس ابرهای حجران
در کسوف سر می کند
 
خسته‌تر از هرچه بگویند درست و غلط
توی سرم بود نباشم که نباشم فقط

خسته‌تر از لم*سِ جنون در دلِ وابستگی
خسته‌تر از خسته‌تر از خسته‌تر از خستگی

خسته‌تر از منتظرش ماندم و تاخیر کرد
خسته‌تر از کرم که در پیله‌ی خود گیر کرد

خسته‌تر از آدمِ بی‌سیب! درون بهشت
خسته‌تر از گریه‌ی تاریخ بر این سرنوشت

خسته‌تر از رنج جهان، روی ل*بِ ساکتِ...
خسته‌تر از محو شدن داخل یک رابطه

خسته‌تر از تجربه‌ی نقطه‌ی پایانِ خط
توی سرم بود نباشم که نباشم فقط

خسته‌تر از اشک که در هیچ غروبی نبود
اینکه بگویند که او آدم خوبی نبود!

گم شده‌ام از همه، پیگیر مکانم نشو
هرچه که گفتند و شنیدی نگرانم نشو

هیچ به‌جا مانده در این رابطه از من فقط
توی سرم بود فقط رفتن و رفتن فقط

در ته دنیام به تنهایی خود دلخوشم
خسته‌ام و هرچه که احساس کنم می‌کشم

من سر حرفی که زدم هستم و می‌ایستم
مطمئنم مال تو و هیچ‌کسی نیستم...

مهدی موسوی
 
۲۰ سال شد
که نتونستم بهت بگم خداحافظ
فکر کنم این وسط
با خودم خداحافظی کردم✨
 
از من بیا بگذر
با یک خداحافظ
با چشم‌های خیس
با شعری از حافظ
من از تو باید رفت
با بوسه‌ای قرمز
بر روی یک نامه
با یک خداحافظ
 
سرآچه‌ی قلبم
در آخرین نفس
از آخرین دیدار
آماس می کند
مرداب چشمانت
دیگر
طالب نگاهم نیستند
هرچند فرصتی
برای هم آغوسی نیست
اما با یک بوسه
خداحافظی می کنم
 
فاتح شدی و جنگ فتاد بر این وادیه
فاتحه ام گشتی و من در طلبت مقبره

درد نبودی که شوم مرحمت
درد شدی، بیمار شدم از غمت

قافله بی وقت بیامد تک درمانگرم
برگرد و بگو با قافله ی دیگر روم

اشک بشو بر مژگانم بیفت
زین مرکب منحوس وارسته شو

بدرود مگو که من بیمارتم
لااقل با تاخیر که بی جانتم

ترک مگو خانه ی ویران من
بی وفایی و من از این غافلم

بدرود ای درمانگر حاذق ترم
خوش باش که من در طلبت عاجزم

#خودم
 
آخرین ویرایش:
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وآن چنان پای گرفته‌ست که مشکل برود

دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود

چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود

ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود

موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب‌نظر آن است که قاتل برود

نه عجب گر برود قاعدهٔ صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود

کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

گر همه عمر نداده‌ست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بی‌دل برود

روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود

سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود

قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

“شعر خداحافظی از سعدی”
 
پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردی

مرا آواز دادی ، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی

چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی

چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی

گل پرپر ، کجا گیرم سراغت ؟
صدای گریه می اید ز باغت

صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغت

جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرست

پرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست

دلم گر قصه گوید ، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد ، این ل*ب نوش

اگر شب زنده دارم ، این سر زلف
چو خوابم در رباید ، اینک آغو*ش

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل

به دل گفتم که نازست این ، میندیش
چو دستی پیش بردم ، سنگ شد گل

-------------♥︎♥︎♥︎---------------

هوشنگ ابتهاج
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Farzane
دیدمت رفتی و داغت جگرم را سوزاند
فکر بی هم نفسی با تو سرم را سوزاند

عقل از نیمه‌ی معمولی من رد شد و رفت
عشق هم نیمه‌ی دیوانه‌ترم را سوزاند

ابرها آمده بودند نفس تازه کنم
رعد و برقی همه‌ی برگ و برم را سوزاند

من گنجشک کجا جرئت پروانه کجا
خواستم گرم شوم شعله پرم را سوزاند

حامد عسکری
 
عقب
بالا پایین